تنهایی عاشقانه اینجا دلتنگ نیستی
| ||||||||||
|
ﺳﺮﯾﺎﻝﻫﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺟﺎﯾﯿﻪ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ
دختره تو پي وي بهم گفت
یک از مزیت های فــیس بـــوک اینه که هر چقدر غلط تایپ کنی نه تنها مهم نیست بلکه کلاس داره چون ملت فک میکنن مد شده!
من نمیدونم اونی که زبان شیرین پارسی رو ساخت...
ســـــــــــــــلام به همه زیبا رویان
دختره پست گذاشته بود:
من آخرش ميفهمم اين داروي خواب آور رو کجای کتابا جاسازی کردن!!
ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﭘﻮﻝ
جدیدترین مدل قهر در ایران
خبر فوری و سریع
ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺳﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭼﺮﺍ ﺑﺨﺎﺭﯾﺎ ﺑﺨﺎﺭ نمیکنن ﺧﻮﺩ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ
تو سایتی ، آگهی زدم:
چقدر دنیا کثیف شده...
این همه پیتزا خوردیم
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﺍ ﻣﯿﺘﻮﻧﯿﺪ ﺍﺯ " ﻋﺸﻖ " ﺩﺭ ﭘﺨﺖ ﺁﺵ ﺭﺷﺘﻪ
ﺩﺯﺩﻩ ﻣﯿﺮﻩ ﺑﺎﻧﮏ ﺑﺰﻧﻪ,...
امروز تو خیابون از کنار یه دختره رد میشدم
من آن برگ خزانم...
اقا امروز رفته بودیم مدرسه
سلام خرشانس
به شدت معتقدم
من با سگی که پشت سرم واق واق میکنه هرگز نمیجنگم
یه سلامی هم بکنیم به مامور آبخوری مدرسه ،
.
.
.
به حرف هیچ کدوم از دانشمندا معتقد نباشم,به اون حرف دکتر حسابی اعتقاد قلبی دارم که میگه یک ساعت بعد از غذا درس نخونین!
به دوستم پیام دادم بیا بریم هیئت!
توی بیمارستان از دختره پرسیدم عزیزم چت شده ؟
اگه یه دوربین میتونست از تصورات من فیلم برداری کنه ،
نمیدونم این خمیر دندونا رو چطوری پر میکنن؟؟؟؟
برچسبها: در هنگامی که واقعه جان سوز کربلا در حال وقوع بود ٬ زعفر جنی که رئیس شیعیان جن بود در بئر العلم ٬ برای خود مجلس عروسی مهیا کرده بود و بزرگان طایفه جن را دعوت نموده و خودش بر تخت شادی و عیش نشسته بود . در همین هنگام متوجه شد از زیر تختش صدای گریه و زاری می آید.
در این هنگام دو جن حاضر شدند . زعفر از آنها سبب گریه شان را پرسید . آنها گفتند : ای امیر ! چون شما ما را به فلان شهر فرستادی ٬ در حین رفتن به آنجا ٬ عبورمان به شط فرات که عرب به آنجا « نینوا » می گویند افتاد . دیدیم در آنجا لشگر زیادی جمع شده و مشغول جنگ هستند . چون نزدیک آن دو لشگر شدیم ٬ دیدیم میان معرکه جنگ ٬ حسین بن علی (علیه السلام) پسر آن آقای بزرگواری که ما را مسلمان کرده بود ٬ یکه و تنها ایستاده و یاران و انصارش همه کشته شده اند . خود آن بزرگوار ٬ غریب و تنها و تکیه بر نیزه بی کسی داده و نظر به یمن و یسار می فرمود : « آیا یاوری نیست که ما را یاری دهد ؟ » و نیز شنیدیم که اهل و عیال آن بزرگوار ٬ صدای العطش بلند کرده بودند. چون این واقعه را مشاهده کردیم فورا خود را به بئر ذات العلم رساندیم تا شما را خبر کنیم که الان پسر پیغمبر را به شهادت می رسانند .
زعفر تا این سخن را شنید تاج شاهی را از سرش در آورد و لباس دامادی را از تن بیرون کرد و طوایف مختلف جن را با حربه های آتشین برداشت و همگی با عجله به طرف کربلا روان شدند .
خود زعفر می گوید : وقتی ما وارد زمین کربلا شدیم دیدیم چهار فرسخ در چهار فرسخ را لشکر دشمن فرا گرفته است و همچنین صفوف ملائکه زیادی را دیدیم . ملک منصور با چندین هزار ملک دیگر از یک طرف ٬ ملک نصر با چندین هزار ملک از طرف دیگر ٬ جبرئیل با چندین هزار ملک در آن طرف ٬ و در یک طرف دیگر میکائیل با چندین هزار ملک و همچنین در طرفی ملک اسرافیل ٬ ملک ریاح ٬ ملک بحار ٬ ملک جبال ٬ ملک دوزخ ٬ ملک غذاب ٬ هر کدام با لشکریان خود منتظر اجازه هستند . همچنین ارواح یکصدو بیست و چهار هزار پیغمبر از آدم تا خاتم همه صف کشیده ٬ مات و متحیر مانده اند. خانم انبیاء آغوش گشوده و به امام حسین (علیه السلام) می فرمود : « ولدی العجل العجل انّا مشتاقون » یعنی : « پسرم ! عجله کن ! عجله کن ! به درستی که مشتاق تو هستیم . »
آن حضرت یکه و تنها در میان میدان با زخمها و جراحات فراوان ٬ پیشانیش شکسته ٬ سرش مجروح ٬ سینه اش سوزان و با دیده ای گریان ایستاده بود و هر نفسی که می کشید خون از حلقه های زره می جوشید ولی اصلا اعتنایی به هیچ یک از آن ملائکه نمی نمود. مرا هم کسی راه نمی داد که خدمت آن حضرت برسم . همانطور که از دور نظاره می کردم و در کار آن حضرت حیران بودم ناگهان دیدم آقا امام حسین (علیه السلام) سر غربت از بی کسی بلند کرد و با گوشه چشم به من نگاه کرد و اشاره ای فرمود: « ای زعفر ! بیا » در این هنگام همه ملائکه به سوی من نگاه کردند و به من راه دادند . من هم خود را به خدمت آن حضرت رساندم و عرض کردم : « من با سی و شش هزار جن برای یاری شما آمده ام .»
حضرت فرمود : « ای زعفر ! زحمت کشیدی ! خدا و رسولش از تو راضی باشند . خدمت تو قبول درگاه باشد ولی لازم به زحمت شما نیست ٬ برگردید . »
عرض کردم : « قربانت شوم چرا اجازه نمی فرمایی ؟ »
حضرت فرمود : « شما آنها را می بینید ولی آنها شما را نمی بینند و این از مروت دور است . » عرض کردم : « اجازه بفرمایید همه شبیه انسان می شویم که در این صورت اگر کشته شویم در راه رضای خدا کشته شده ایم . » حضرت فرمود : « زغفر ! اصلا مایل به زندگی نیستم و آرزوی لقای پروردگار را دارم . شما به جای خود برگردید و به جای نصرت و یاری من ٬ برای من گریه و عزاداری کنید که اشک عزاداری برای من ٬ مرهم زخمهای من است . »
من به امر امام مایوسانه برگشتم . چون به محل خود رسدیم بساط شادی را جمع کرده و اسباب عزا را فراهم نمودیم . مادرم به من گفت : پسرم چه می کنی ؟ کجا رفتی که این طور ناراحت برگشتی ؟ گفتم : مادر ٬ پسر آن پدری که ما را مسلمان کرد حالش در کربلا چنین و چنان است ٬ من رفتن تا یاریش کنم اما آن حضرت اجازه نفرمود. چون امر امام واجب بود برگشتم . مادرم چون سخنان مرا شنید گفت : ای فرزند ! تو را عاق می کنم . من فردای قیامت در جواب مادرش فاطمه چه بگویم ؟
زعفر گفت : مادر ! من خیلی آرزو داشتم که جانم را فدای آن حضرت کنم ولی ایشان اجازه نفرمودند .
مادر گفت : بیا برویم ٬ من به همراه تو می آیم و دامنش را می گیریم و التماس می کنم شاید اجازه دهد که تو در رکابش شهید بشوی . پس مادرم از پیش و من با لشکریان از عقب ٬ یه طرف کربلا حرکت کردیم . چون به آنجا رسیدم از لشگر صدای تکبیر شنیدیم چون نگاه کردیم راس بریده مولا حسین (علیه السلام) بالای نیزه است و دود و آتش از خیام حرم حسین (علیه السلام) بلند می باشد . مادرم خدمت امام سجاد(علیه السلام) رسید و اجازه خواست تا با دشمنان آنان جنگ کند ولی ایشان اجازه نداد ولی فرمود : « در این سفر همراه ما باشید و در شبها اطفال ما را در بالای شتران نگه دارید . » پس آنان اطاعت کردند و تا شهر شام با اسراء بودند تا اینکه حضرت آنها را مرخص نمود . [ شرح زیارت عاشورا نقل از ریاض القدس] برچسبها: سلام بر تو و عاشورای بزرگی که در چشمهای کوچک تو خلاصه شده است.
سلام بر تو که در خنکای لبخند حسین علیهالسلام رها بودی و پا به پای آبله، زخمهایش را به جستجو. سلام بر کوچکی گامهایت؛ به تو و خاطرات در آتش رها ماندهات. سلام به تو ای سئوال بزرگ تاریخ!
من رقیــــه دختر شیرین زبان شــــــــاه دینم غنچه ی پژمرده ی بـــــــاغ امیــــرالمومنینم
هر دو عالم در دعا، محتاج دست کوچک مــــن تا ابد حاجـــت روا گردنــــد از یک آمینم
رقیه تنها یک کودک خردسال نیست؛
رقیه تنها یک امامزاده نیست؛
رقیه تنها دختر دردانه حسین علیه السلام نیست؛
رقیه، رمزی از رازهای عاشوراست.
مرغ دلم خرابه شام آرزو كند تا با سه ساله دختركى گفتگو كند آن دخترى كه قبله ارباب حاجت است حاجت رواست هر كه بدین قبله رو كند
رقیه علیهاالسلام، دلیلی آشکار بر حقانیت قیام امام حسین علیه السلام و مظلومیت عترت پاک پیامبر صلی الله علیه و آله بوده که اوج توحّش و سنگدلی سیاهکارانی که داعیه جانشینی رسول خدا را سر دادند، برای همیشه تاریخ اثبات می کند.
رقیه علیهاالسلام، برهان بزرگی است بر این حقیقت بزرگ که حق بر باطل پیروز خواهد شد.
رقیه علیهاالسلام، فاتح شام و سفیر بزرگ عاشوراست.
این سه سالگی اوست که در ویرانهای کنار کاخ سبز، به اهتزاز درآمده و مَکر خاندان ابوسفیان را به زانو درآورده.
از نوای نیمه جانم کاخ عدوانم شکست دشمن دون ضربه خورد از اشک چشمانم شکست بود همچون ذوالفقاری در غلاف، آوای من چون برون آمد سپاه کفر عدوانم شکست ظلم افشا شد، هدف برگشت، ظالم خوار شد این همه در پرتوی فریاد سوزانم شکست ابتکار ناله ام روح ستم را خورد کرد در خرابه کاخ را احوال نالانم شکست شد لباس کهنه ام چون پرچمی دشمن شکن داد استکبار را موی پریشانم شکست شام ویران را اُحد کردم ز آه پُر طنین همچو زهرا تکیه گاه بیت الاحزانم شکست
دستهایت کوچک بودند برای به آغوش کشیدن صبر و سختی. اما تو چقدر سربلند بیرون آمدی از دردها و دلتنگیها! صبر را از چه کسی به ارث برده بودی، نمیدانم!
باشد شبیه مادر خود نافذالکلام این شهر با صدای او، تسخیرمی شود فریادهای یا ابتایش چو فاطمه در سرزمین کفر چو تکبیر می شود
غم سنگینات و نالههای شبانهات، قدّ کمان شدهات و عمر کوتاهت، یادآور سوگ زهراست که در بهار به خزان نشست. روی نیلی شدهی تو هم رنگ یاس مدینه شده است.
فریاد جگرخراشت را در خشت خشت خرابههای شام مویه میکنم و وسعت رنجت را با کوهها در میان میگذارم. غبار اندوهت را هیچ بارانی نمیتواند شست. بر کتیبههای سوخته مینویسمت و وجدانهای بیدار جهان را به قضاوت میطلبم. همسن و سالهایت، سرگرم بازی بودند؛ اما تو انگار رسالتت بود که انسان را سربلند کنی...
با اینكه در خیال نمی گنجد این حدیث اما بزرگ بود قدمهای كوچكت تو در شناسنامه ات مگر دست برده ای اصلا نمی خورد به سن و سال اندكت
هان ای دختر خورشید! تو خرابهنشین نیستی. اینک عرش را به پاس قدوم تو مفروش کردهاند. پای بگذار! بالِ تمامِ ملایک برای گام گذاشتنت در خویش نمیگنجند. منقّشترین و گسترده ترینِ ایشان را برگزین تا محملِ تو در عروجِ بزرگ و منوّرت باشند.
شد یقینم كز عطاى ذوالمنن از رقیه این عنایت شد به من كس نگشت از درگه او نا امید لطف او همواره بر شیعه رسید
سلام بر رقیه!
ای شام! ای پیچیده در حرارت عصیان! محکمتر بزن این تازیانههای پی در پی را که فردا از جای تازیانهها، هزاران بهار جوانه خواهد زد. خرابههایت، آرامگاه ملایکیست که بر دیوارههای ویرانِ شرم سر میکوبند.
مهر رقیه تو دل خسته و بی تاب منه گنبد ناب و کوچولوش قبله و محراب منه ام ابیهای حسین دختر زیبای حسین یاس کبود شهر شام زینب صغرای حسین
وقتی میان خون و آتش، صدای گریهات، دل سنگ را میلرزاند و پاهای تاول زدهات، سختیها را گلایه میکرد، همه چشمها کور بودند و دلها سنگینتر از آن بود که بار سنگین دلت را سبکتر کند...
حالا رقیه فهمید بابا دو بخش دارد بخشی به روی نیزه، بخشی به خاک صحرا
تازیانه ها، احترام تورا نگه نداشتند ، کوچههای شقی، انگشتان به خار خلیدهات را نادیده گرفتند ، دهانهای تهمت، از چشمهای معصومت شرم نکردند. دندانهای تیز و گرسنه، روشنای گیسوانت را دریدند، مردان شقاوت، کودکیات را رحم نکردند. آری! ارکانِ این هنگامه، روزی بر صخرههای تاریخ نوشته خواهد شد.
بیت الاحزان مرا امشب صفا دادى پدر با وصال خویش قلبم را شفا دادى پدر بر عزاداران خود امشب به ویران سرزدى اجر نیكویى به این صاحب عزا دادى پدر
رقیه علیهاالسلام در کنار سر بابا:
یاابتاه مَن الذّی خضبک بدمائک (پدر چه کسی محاسنت را با خونت خضاب کرد)
یا ابتاه مَن الذّی اَیتمنی علی صِغَرِ سنّی (پدر جان چه کسی مرا در کودکی یتیم کرده؟) یاابتاه لیتنی لک الفداء (ای پدر کاش من قربانت میشدم) یاابتاه لیتنی توسدت التراب و لاأری شیبَک مخضباً بدماء (ای پدر کاش خاک مرا در آغوش میکشید تا محاسنت را به خون رنگی نمیدیدم )
دستش توان نداشت که سر را بغل کند دستی که وقت خواب علی گاهواره بود در لابه لای تاول پاهای کوچکش هم جای خار هم اثر سنگ خاره بود *** حالا گرسنگی به سراغم که آمده آغوشم از محاسن تو بوی نان گرفت آخر طلوع داغ تو کنج تنور بود در شام زخم های تو خورشیدمان گرفت *** با گوشواره های خودشان ناز می کنند این دختران که سنگ به ویرانه می زنند سنگین شده ست گوشم و بهتر که نشنوم حالا که روی قیمت تو چانه می زنند حتماً عمو نبود که با گریه عمه گفت: دارند حرف تو در خانه می زنند
او با هر ناز غریبانه، پرتویی از بیمنتهای خورشید را در دل کوچک خود میکشاند تا آن جا که از نور، سرشار شد و چهرهی زردش به سان خورشید درخشید، آن قدر که در خورشید محو شد...
چگونه است که کودکی با فهم کودکانه اش اینچنین بی امام بودن را تاب نمی آورد و در پی گمشدهاش جان میسپارد؟ حکایت غریبی ست حکایت رقیه با سر بریده پدر که فهم بشری از دریافت آن عاجز است؛ داستان دلدادگی و اطاعت محض از ولی زمان است و...
همه عمرش به خزان بود ولی با این حال اسمش این بود : نهالی که ثمر می آورد دختر و این همه غم، آه ! سرم درد گرفت آن طرف یک نفر انگار که سر می آورد قسمت این بود که او یک دفعه خاموش شود آخر او داشت سر از کار تو در می آورد زن غساله، چه ها دید که با خود می گفت مادرت کاش به جای تو پسر می آورد
سلام بر غمهای بیانتهایت یا رقیه! اندوهت را میگذاری و میروی. میروی و کوچکی دنیا را به طالبانش وامیگذاری. اندوهت را بر صورت خرابه میپاشی و میگذری تا به لبخندی ابدی بپیوندی.
برچسبها: |
|
||||||||
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |