تنهایی عاشقانه
اینجا دلتنگ نیستی
نويسندگان

 ﺳﺮﯾﺎﻝﻫﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺟﺎﯾﯿﻪ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ
ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭ ﺩﺍﺭﻥ

 

S A L I J O O N

 

دختره تو پي وي بهم گفت
تو كه حالیت نیس
گوشی رو بده دسته مامانت ببینم عروس نمیخواد

 

S A L I J O O N

 

یک از مزیت های فــیس بـــوک اینه که هر چقدر غلط تایپ کنی نه تنها مهم نیست بلکه کلاس داره چون ملت فک میکنن مد شده!

 

S A L I J O O N

 

من نمیدونم اونی که زبان شیرین پارسی رو ساخت...
خدایش ۴ تا " ز " می خواست چکار.... ز ظ ذ ض
یعنی یکی کارشو راه نمی نداخت

 

S A L I J O O N

 

ســـــــــــــــلام به همه زیبا رویان
.
.
.
الکی مثلا من کورم نمیبینم همه تون شبیه فلفل دلمه اید

 

S A L I J O O N

 

دختره پست گذاشته بود:
بچه ها حالم خوب نیست!
توروخدا دعا کنید بمیرم!
براش کامنت گذاشتم:
ان شاالله به حق پنج تن بمیری
هرچی از دهنش در اومد بهم گفت و بلاکم کرد
حالا بیا و خوبی کن!

 

S A L I J O O N

 

من آخرش ميفهمم اين داروي خواب آور رو کجای کتابا جاسازی کردن!!

 

S A L I J O O N

 

ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﭘﻮﻝ
ﭘﺎﺭﻭ ﮐﻨﻢ
ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ
.
.
.
.
ﭘﻮﻝ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﭘﺎﺭﻭ ﺑﺨﺮﻡ!!...
ﮐﻤﺒﻮﺩ ﺍﻣﮑﺎﻧﺎﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﻔﻬﻤﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ..؟!

 

S A L I J O O N

 

جدیدترین مدل قهر در ایران
.
.
.
.
left the group

 

S A L I J O O N

 

خبر فوری و سریع
.
.
.
.
.
اوخ
رد شد
خیلی تند میرفت
تا خبرهای دیگر شمارو به خدای متعال میسپارم

 

S A L I J O O N

 

ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺳﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭼﺮﺍ ﺑﺨﺎﺭﯾﺎ ﺑﺨﺎﺭ نمیکنن ﺧﻮﺩ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﻫﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﻤﯽﻧﻮﯾﺴﻪ
ﺁﺧﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﻟﮑﯽ ﺍﺳﻢ ﻣﯿﺬﺍﺭﯾﻦ؟

 

S A L I J O O N

 

تو سایتی ، آگهی زدم:
پورشه پانامرا ۲۰۱۴ فروشی
از دیروز تاحالا ۹ تا دختر بهم زنگ زدن مخ هر ۹تاشونو زدم :
.
.
.
.
.
عصر منتظرم بابام نیسانو از تعمیرگاه اوس یدالله بیاره برم سره قرار ...!!

 

S A L I J O O N

 

چقدر دنیا کثیف شده...
.
.
.
.
.
امروز به دوست دخترم زنگ زدم میگم کجایی ؟ میگه پیشه دوستم ندا.....
جالبه داشت دروغ میگفت!
چون ندا پیش من بود...
باهاش کات کردم بار اولش نبود ب من دروغ میگفت.
دفعه قبلم الکی گفت پیش الهامم بازم الهام پيش من بود!!!!
خدايا خودت حقمو ازش بگير به حق همین شب عزیز..

 

S A L I J O O N

 

این همه پیتزا خوردیم
آخرشم نفهمیدیم فرق پیتزا مخصوص و پیتزا مخلوط چیه ؟!!

 

 S A L I J O O N

ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﺍ ﻣﯿﺘﻮﻧﯿﺪ ﺍﺯ " ﻋﺸﻖ " ﺩﺭ ﭘﺨﺖ ﺁﺵ ﺭﺷﺘﻪ
ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﯿﺪ ...
.
.
.
.
ﺍﺯ ﺑﺲ ﮐﺸک شده!

 

S A L I J O O N

 

ﺩﺯﺩﻩ ﻣﯿﺮﻩ ﺑﺎﻧﮏ ﺑﺰﻧﻪ,...
ﻭﺍﺭﺩ ﺑﺎﻧﮏ ﮐﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﻪ
ﻫﻤﻪ
بخواﺑﻦ...
یه دﻓﻪ ﯾﮑﯽ ﻣﯿﮕﻪ..... ﻓﻘﻂ ﻣﻨﻮ ﺳﺎﻋﺖ ﺳﻪ
ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﻦ ﻗﺮﺻﺎﻣﻮ ﺑﺨﻮﺭﻡ

 

S A L I J O O N

 

امروز تو خیابون از کنار یه دختره رد میشدم
اومدم از تو کیفم شیشه آب معدنی در بیارم یکم آب بخورم،
فکر کرد اسید پاشم یه گاز فلفل از تو جیبش درآورد زد تو صورتم
و بعد با شوکر زد تو سرم …
مردم چه آمادگی پیدا کردن ماشالله!!
منم الان رو تخت بیمارستانم و فراموشی گرفتم …
لطفا هر کس منو میشناسه
بیاد منو ببره تحویل خانوادم بده و مژدگونی بگیره

 

S A L I J O O N

 

من آن برگ خزانم...
.
.
.
.
.
عه !!! بزه منو خورد
عجب حیوون نفهمیه ها!
داشتم پست احساسی میذاشتم

 

S A L I J O O N

 

اقا امروز رفته بودیم مدرسه
یکی از بچه درس نخون ها خوابیده بود معلمم میخواست امتحان بگیر 10 دیقه وقت خوندن داد اونم سرش گزاشت رو میز خوابید.
با بچه ها به بچه درس نخونه گفتیم:
معلم گفت بیا یه مشت بزن به گردن من رگش گرفته!
اینم که نفهمید داریم شوخی میکنیم
اقا چشتون روز بد نبینه!
یک سنگ از تو کیفش در اورد زد تو سر معلم!!!
تا یک خنده دیگه بای

 

S A L I J O O N

 

سلام خرشانس
.
.
.
.
.
ببخشیـــد با همسر آیندم بودم
شما به کارت برس!!!

 

S A L I J O O N

 

به شدت معتقدم
سفر لازم نیس
.
.
.
آدما رو تو صف نذری باید شناخت…

 

S A L I J O O N


داشتم فیلم چینی میدیدم همینکه رومو کردم اونور ببینم مامانم چی میگه
نقش اولشو گم کردم!
دیگه نفهمیدم مرد؟ زنده موند؟ به عشقش رسید؟ نرسید؟
ولی در کل فیلم بدی نبود!

 

S A L I J O O N

 

من با سگی که پشت سرم واق واق میکنه هرگز نمیجنگم
.
.
.
.
من با شیری که جلو روم غرش کنه
هم نمیجنگم
.
.
.
کلا آدم جنگجویی نیستم
خوابم مياد

 

S A L I J O O N

 

یه سلامی هم بکنیم به مامور آبخوری مدرسه ،
که تا صدای زنگ را میشنود،
دیگه اجازه نمیده کسی آب بخوره:

.

.

.
سلام شمر

 

S A L I J O O N

 

به حرف هیچ کدوم از دانشمندا معتقد نباشم,به اون حرف دکتر حسابی اعتقاد قلبی دارم که میگه یک ساعت بعد از غذا درس نخونین!
یعنی اینقد ایمان دارم بهش که تا 24 ساعت بعدش درس نمی خونم.

 

S A L I J O O N

 

به دوستم پیام دادم بیا بریم هیئت!
.
.
.
.
جواب داده ” سیرم نمیام”

 

S A L I J O O N

 

توی بیمارستان از دختره پرسیدم عزیزم چت شده ؟‌
با هزار ناز و افاده
گفت :‌توی جکوزی بودم خواستم بیام بیرون خوردم زمین سرم شکست…
خواهرش از اون طرف داد میزنه
میگه : دروغ میگه توی صف نذری قابلمه خورده توی سرش

 

S A L I J O O N

 

اگه یه دوربین میتونست از تصورات من فیلم برداری کنه ،
اول یه 10 سالی میبردنم تیمارستان بعدشم تا آخر عمر زندان...
تااازه اگه اعدامم نمیکردن....

 

S A L I J O O N

 

نمیدونم این خمیر دندونا رو چطوری پر میکنن؟؟؟؟
.
.
.
.
اولش زود تموم میشه ولی اون آخرشو شیش ماه مصرف میکنی!

 

S A L I J O O N


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 6 آبان 1394برچسب:, ] [ 15:17 ] [ هادی قادری ]

در هنگامی که واقعه جان سوز کربلا در حال وقوع بود ٬ زعفر جنی که رئیس شیعیان جن بود در بئر العلم ٬ برای خود مجلس عروسی مهیا کرده بود و بزرگان طایفه جن را دعوت نموده و خودش بر تخت شادی و عیش نشسته بود . در همین هنگام متوجه شد از زیر تختش صدای گریه و زاری می آید.
زعفر گفت : چه کسی است که در این موقع شادی ٬ گریه می کند ؟

 

در این هنگام دو جن حاضر شدند . زعفر از آنها سبب گریه شان را پرسید . آنها گفتند : ای امیر ! چون شما ما را به فلان شهر فرستادی ٬ در حین رفتن به آنجا ٬ عبورمان به شط فرات که عرب به آنجا « نینوا » می گویند افتاد . دیدیم در آنجا لشگر زیادی جمع شده و مشغول جنگ هستند . چون نزدیک آن دو لشگر شدیم ٬ دیدیم میان معرکه جنگ ٬ حسین بن علی (علیه السلام) پسر آن آقای بزرگواری که ما را مسلمان کرده بود ٬ یکه و تنها ایستاده و یاران و انصارش همه کشته شده اند . خود آن بزرگوار ٬ غریب و تنها و تکیه بر نیزه بی کسی داده و نظر به یمن و یسار می فرمود : « آیا یاوری نیست که ما را یاری دهد ؟ » و نیز شنیدیم که اهل و عیال آن بزرگوار ٬ صدای العطش بلند کرده بودند. چون این واقعه را مشاهده کردیم فورا خود را به بئر ذات العلم رساندیم تا شما را خبر کنیم که الان پسر پیغمبر را به شهادت می رسانند .

 

 

زعفر تا این سخن را شنید تاج شاهی را از سرش در آورد و لباس دامادی را از تن بیرون کرد و طوایف مختلف جن را با حربه های آتشین برداشت و همگی با عجله به طرف کربلا روان شدند .

 

خود زعفر می گوید : وقتی ما وارد زمین کربلا شدیم دیدیم چهار فرسخ در چهار فرسخ را لشکر دشمن فرا گرفته است و همچنین صفوف ملائکه زیادی را دیدیم . ملک منصور با چندین هزار ملک دیگر از یک طرف ٬ ملک نصر با چندین هزار ملک از طرف دیگر ٬ جبرئیل با چندین هزار ملک در آن طرف ٬ و در یک طرف دیگر میکائیل با چندین هزار ملک و همچنین در طرفی ملک اسرافیل ٬ ملک ریاح ٬ ملک بحار ٬ ملک جبال ٬ ملک دوزخ ٬ ملک غذاب ٬ هر کدام با لشکریان خود منتظر اجازه هستند . همچنین ارواح یکصدو بیست و چهار هزار پیغمبر از آدم تا خاتم همه صف کشیده ٬ مات و متحیر مانده اند.

خانم انبیاء آغوش گشوده و به امام حسین (علیه السلام) می فرمود : « ولدی العجل العجل انّا مشتاقون » یعنی : « پسرم ! عجله کن ! عجله کن ! به درستی که مشتاق تو هستیم . »

 

 

آن حضرت یکه و تنها در میان میدان با زخمها و جراحات فراوان ٬ پیشانیش شکسته ٬ سرش مجروح ٬ سینه اش سوزان و با دیده ای گریان ایستاده بود و هر نفسی که می کشید خون از حلقه های زره می جوشید ولی اصلا اعتنایی به هیچ یک از آن ملائکه نمی نمود.
 

مرا هم کسی راه نمی داد که خدمت آن حضرت برسم . همانطور که از دور نظاره می کردم و در کار آن حضرت حیران بودم ناگهان دیدم آقا امام حسین (علیه السلام) سر غربت از بی کسی بلند کرد و با گوشه چشم به من نگاه کرد و اشاره ای فرمود: « ای زعفر ! بیا »

در این هنگام همه ملائکه به سوی من نگاه کردند و به من راه دادند . من هم خود را به خدمت آن حضرت رساندم و عرض کردم : « من با سی و شش هزار جن برای یاری شما آمده ام .»

 

حضرت فرمود : « ای زعفر ! زحمت کشیدی ! خدا و رسولش از تو راضی باشند . خدمت تو قبول درگاه باشد ولی لازم به زحمت شما نیست ٬ برگردید . »

 

عرض کردم : « قربانت شوم چرا اجازه نمی فرمایی ؟ »

 

حضرت فرمود : « شما آنها را می بینید ولی آنها شما را نمی بینند و این از مروت دور است . »

عرض کردم : « اجازه بفرمایید همه شبیه انسان می شویم که در این صورت اگر کشته شویم در راه رضای خدا کشته شده ایم . »

حضرت فرمود : « زغفر ! اصلا مایل به زندگی نیستم و آرزوی لقای پروردگار را دارم . شما به جای خود برگردید و به جای نصرت و یاری من ٬ برای من گریه و عزاداری کنید که اشک عزاداری برای من ٬ مرهم زخمهای من است . »

 

من به امر امام مایوسانه برگشتم . چون به محل خود رسدیم بساط شادی را جمع کرده و اسباب عزا را فراهم نمودیم . مادرم به من گفت : پسرم چه می کنی ؟ کجا رفتی که این طور ناراحت برگشتی ؟

گفتم : مادر ٬ پسر آن پدری که ما را مسلمان کرد حالش در کربلا چنین و چنان است ٬ من رفتن تا یاریش کنم اما آن حضرت اجازه نفرمود. چون امر امام واجب بود برگشتم .

مادرم چون سخنان مرا شنید گفت : ای فرزند ! تو را عاق می کنم . من فردای قیامت در جواب مادرش فاطمه چه بگویم ؟

 

زعفر گفت : مادر ! من خیلی آرزو داشتم که جانم را فدای آن حضرت کنم ولی ایشان اجازه نفرمودند .

 

مادر گفت : بیا برویم ٬ من به همراه تو می آیم و دامنش را می گیریم و التماس می کنم شاید اجازه دهد که تو در رکابش شهید بشوی . 

پس مادرم از پیش و من با لشکریان از عقب ٬ یه طرف کربلا حرکت کردیم . چون به آنجا رسیدم از لشگر صدای تکبیر شنیدیم چون نگاه کردیم راس بریده مولا حسین (علیه السلام) بالای نیزه است و دود و آتش از خیام حرم حسین (علیه السلام) بلند می باشد . مادرم خدمت امام سجاد(علیه السلام) رسید و اجازه خواست تا با دشمنان آنان جنگ کند ولی ایشان اجازه نداد ولی فرمود : « در این سفر همراه ما باشید و در شبها اطفال ما را در بالای شتران نگه دارید . »

پس آنان اطاعت کردند و تا شهر شام با اسراء بودند تا اینکه حضرت آنها را مرخص نمود .

[ شرح زیارت عاشورا   نقل از ریاض القدس]


برچسب‌ها:
[ شنبه 2 آبان 1394برچسب:, ] [ 14:36 ] [ هادی قادری ]

سلام بر تو و عاشورای بزرگی که در چشم‏های کوچک تو خلاصه شده است.

 

سلام بر تو که در خنکای لبخند حسین علیه‏السلام رها بودی و پا به پای آبله، زخم‏هایش را به جستجو.

سلام بر کوچکی گام‏هایت؛ به تو و خاطرات در آتش رها مانده‏ات.

سلام به تو ای سئوال بزرگ تاریخ!

 

 

 
من رقیــــه دختر شیرین زبان شــــــــاه دینم                غنچه ی پژمرده ی بـــــــاغ امیــــرالمومنینم

 

هر دو عالم در دعا، محتاج دست کوچک مــــن                         تا ابد حاجـــت روا گردنــــد از یک آمینم

 

 

 

 

 

رقیه تنها یک کودک خردسال نیست؛

 

 

رقیه تنها یک امامزاده نیست؛

 

رقیه تنها دختر دردانه حسین علیه السلام نیست؛

 

 رقیه، رمزی از رازهای عاشوراست.  

 

مرغ دلم خرابه شام آرزو كند           تا با سه ساله دختركى گفتگو كند

آن دخترى كه قبله ارباب حاجت است           حاجت رواست هر كه بدین قبله رو كند

 

رقیه علیهاالسلام، دلیلی آشکار بر حقانیت قیام امام حسین علیه السلام و مظلومیت عترت پاک پیامبر صلی الله علیه و آله بوده که اوج توحّش و سنگدلی سیاهکارانی که داعیه جانشینی رسول خدا را سر دادند، برای همیشه تاریخ اثبات می کند.

 

رقیه علیهاالسلام، برهان بزرگی است بر این حقیقت بزرگ که حق بر باطل پیروز خواهد شد.

 

رقیه علیهاالسلام، فاتح شام و سفیر بزرگ عاشوراست.

 

این سه سالگی اوست که در ویرانه‏ای کنار کاخ سبز، به اهتزاز درآمده و مَکر خاندان ابوسفیان را به زانو درآورده.

 

 

از نوای نیمه جانم کاخ عدوانم شکست                                دشمن دون ضربه خورد از اشک چشمانم شکست

بود همچون ذوالفقاری در غلاف، آوای من                              چون برون آمد سپاه کفر عدوانم شکست

ظلم افشا شد، هدف برگشت، ظالم خوار شد                       این همه در پرتوی فریاد سوزانم شکست

ابتکار ناله ام روح ستم را خورد کرد                                      در خرابه کاخ را احوال نالانم شکست

شد لباس کهنه ام چون پرچمی دشمن شکن                       داد استکبار را موی پریشانم شکست

شام ویران را اُحد کردم ز آه پُر طنین                                     همچو زهرا تکیه گاه بیت الاحزانم شکست

 

دست‏هایت کوچک بودند برای به آغوش کشیدن صبر و سختی. اما تو چقدر سربلند بیرون آمدی از دردها و دلتنگی‏ها! صبر را از چه کسی به ارث برده بودی، نمی‏دانم!

 

باشد شبیه مادر خود نافذالکلام                              این شهر با صدای او، تسخیرمی شود

فریادهای یا ابتایش چو فاطمه                                 در سرزمین کفر چو تکبیر می شود

 

غم سنگین‏ات و ناله‏های شبانه‏ات، قدّ کمان شده‏ات و عمر کوتاهت، یادآور سوگ زهراست که در بهار به خزان نشست. روی نیلی شده‏ی تو هم رنگ یاس مدینه شده است.

 

 

تغییر طرح صورت من بی دلیل نیست

 

از بس شبــیه فاطمه بودم نظر شــدم

فریاد جگرخراشت را در خشت خشت خرابه‏های شام مویه می‏کنم و وسعت رنجت را با کوه‏ها در میان می‏گذارم. غبار اندوهت را هیچ بارانی نمی‏تواند شست.

بر کتیبه‏های سوخته می‏نویسمت و وجدان‏های بیدار جهان را به قضاوت می‏طلبم.

هم‏سن و سال‏هایت، سرگرم بازی بودند؛ اما تو انگار رسالتت بود که انسان را سربلند کنی...

 

با اینكه در خیال نمی گنجد این حدیث                      اما بزرگ بود قدمهای كوچكت

      تو در شناسنامه ات مگر دست برده ای              اصلا نمی خورد به سن و سال اندكت

 

هان ای دختر خورشید! تو خرابه‏نشین نیستی. اینک عرش را به پاس قدوم تو مفروش کرده‏اند.

پای بگذار! بالِ تمامِ ملایک برای گام گذاشتنت در خویش نمی‏گنجند. منقّش‏ترین و گسترده ترینِ ایشان را برگزین تا محملِ تو در عروجِ بزرگ و منوّرت باشند.

 

شد یقینم كز عطاى ذوالمنن              از رقیه این عنایت شد به من

كس نگشت از درگه او نا امید            لطف او همواره بر شیعه رسید

 

سلام بر رقیه!

 

ای شام! ای پیچیده در حرارت عصیان! محکم‏تر بزن این تازیانه‏های پی در پی را که فردا از جای تازیانه‏ها، هزاران بهار جوانه خواهد زد. خرابه‏هایت، آرامگاه ملایکی‏ست که بر دیواره‏های ویرانِ شرم سر می‏کوبند.

 

مهر رقیه تو دل خسته و بی تاب منه                                   گنبد ناب و کوچولوش قبله و محراب منه

ام ابیهای حسین دختر زیبای حسین                                   یاس کبود شهر شام زینب صغرای حسین

 

وقتی میان خون و آتش، صدای گریه‏ات، دل سنگ را می‏لرزاند و پاهای تاول زده‏ات، سختی‏ها را گلایه می‏کرد، همه چشم‏ها کور بودند و دل‏ها سنگین‏تر از آن بود که بار سنگین دلت را سبک‏تر کند...

 

حالا رقیه فهمید بابا دو بخش دارد                بخشی به روی نیزه، بخشی به خاک صحرا

 

تازیانه ‏ها، احترام تورا نگه نداشتند ، کوچه‏های شقی، انگشتان به خار خلیده‏ات را نادیده گرفتند ، دهان‏های تهمت، از چشم‏های معصومت شرم نکردند. دندان‏های تیز و گرسنه، روشنای گیسوانت را دریدند، مردان شقاوت، کودکی‏ات را رحم نکردند.

آری! ارکانِ این هنگامه، روزی بر صخره‏های تاریخ نوشته خواهد شد.

 

بیت الاحزان مرا امشب صفا دادى پدر                       با وصال خویش قلبم را شفا دادى پدر

بر عزاداران خود امشب به ویران سرزدى                   اجر نیكویى به این صاحب عزا دادى پدر

 

رقیه علیهاالسلام در کنار سر بابا:

 

یاابتاه مَن ‌الذّی خضبک بدمائک (پدر چه کسی محاسنت را با خونت خضاب کرد)

 

یا ابتاه مَن ‌الذّی اَیتمنی علی صِغَرِ سنّی (پدر جان چه کسی مرا در کودکی یتیم کرده؟)

یاابتاه لیتنی لک الفداء (ای پدر کاش من قربانت می‌شدم)

یاابتاه لیتنی توسدت التراب و لاأری شیبَک مخضباً بدماء  (ای پدر کاش خاک مرا در آغوش می‌کشید تا محاسنت را به خون رنگی نمی‌دیدم )

 

دستش توان نداشت که سر را بغل کند                        دستی که وقت خواب علی گاهواره بود

  در لابه لای تاول پاهای کوچکش                                  هم جای خار هم اثر سنگ خاره بود

***

حالا گرسنگی به سراغم که آمده

آغوشم از محاسن تو بوی نان گرفت

آخر طلوع داغ تو کنج تنور بود

در شام زخم های تو خورشیدمان گرفت

***

               با گوشواره های خودشان ناز می کنند                               این دختران که سنگ به ویرانه می زنند

سنگین شده ست گوشم و بهتر که نشنوم                             حالا که روی قیمت تو چانه می زنند

   حتماً عمو نبود که با گریه عمه گفت:                                      دارند حرف تو در خانه می زنند

 

او با هر ناز غریبانه، پرتویی از بی‏منتهای خورشید را در دل کوچک خود می‏کشاند تا آن جا که از نور، سرشار شد و چهره‏ی زردش به سان خورشید درخشید، آن قدر که در خورشید محو شد...

 

 

                   امشب بیا و دخترکت را قبول کُن         

وقــتی برای قافــله ای درد سر شدم

چگونه است که کودکی با فهم کودکانه اش اینچنین بی امام بودن را تاب نمی آورد و در پی گمشده‌اش جان می‌سپارد؟ حکایت غریبی ست حکایت رقیه با سر بریده پدر که فهم بشری از دریافت آن عاجز است؛ داستان دلدادگی و اطاعت محض از ولی زمان است و...

 

همه عمرش به خزان بود ولی با این حال                              اسمش این بود : نهالی که ثمر می آورد

دختر و این همه غم، آه ! سرم درد گرفت                               آن طرف یک نفر انگار که سر می آورد

قسمت این بود که او یک دفعه خاموش شود                         آخر او داشت سر از کار تو در می آورد

زن غساله، چه ها دید که با خود می گفت                           مادرت کاش به جای تو پسر می آورد

 

سلام بر غم‏های بی‏انتهایت یا رقیه!

اندوهت را می‏گذاری و می‏روی. می‏روی و کوچکی دنیا را به طالبانش وامی‏گذاری. اندوهت را بر صورت خرابه می‏پاشی و می‏گذری تا به لبخندی ابدی بپیوندی.

 

 

دانی گلاب مرقد این نازدانه چیست

 

از عاشقان كربلا اشك دیده است

معمور هست تا به ابد قبر آن عزیز

لیك قبر‌ یزید ‌‌را به‌جهان كس ندیده است


برچسب‌ها:
[ شنبه 2 آبان 1394برچسب:, ] [ 14:30 ] [ هادی قادری ]
درباره وبلاگ

آیینه چون شکست \ قابی سیاه و خالی \ از او به جای ماند \ با یاد دل که آینه ای بود \ در خود گریستم \ بی آینه چگونه درین قاب زیستم\ فریدون مشیری
موضوعات وب
امکانات وب

Alternative content