تنهایی عاشقانه
اینجا دلتنگ نیستی
نويسندگان

 

 

"ﻫﻤﻪ
ﻟﺮﺯﺵ ﺩﺳﺖ ﻭ ﺩﻟﻢ
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ
ﮐﻪ ﻋﺸﻖ
ﭘﻨﺎﻫﯽ ﮔﺮﺩﺩ
ﭘﺮﻭﺍﺯﯼ ﻧﻪ
ﮔﺮﯾﺰ ﮔﺎﻫﯽ ﮔﺮﺩﺩ .
ﺁﯼ ﻋﺸﻖ ﺁﯼ ﻋﺸﻖ
ﭼﻬﺮﻩ ﯼ ﺁﺑﯽ ﺍﺕ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﯿﺴﺖ!"

ﺍﺣﻤﺪ ﺷﺎﻣﻠﻮ

 

http://mj4.persianfun.info/img/93/4/Naghl-Ghol8/322666_390.jpg
 


 


"شاید این را شنیده ای که زنان
در دل « آری » و « نه » به لب دارند
ضعف خود را عیان نمی سازند
رازدار و خموش و مکارند

آه ، من هم زنم ، زنی که دلش
در هوای تو می زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال"

فروغ فرخزاد

 

http://mj4.persianfun.info/img/93/4/Naghl-Ghol8/322667_333.jpg
 


 


"کودکی هایم اتاقی ساده بود
قصه ای ، دور اجاقی ساده بود

شب که می شد نقش ها جان می گرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود

می شدم پروانه ، خوابم می پرید
خواب هایم اتفاقی ساده بود

زنده گی دستی پر از پوچی نبود
بازی ما جفت و طاقی ساده بود

قهر می کردم به شوق آشتی
عشق هایم اشتیاقی ساده بود

ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود"

قیصر امین پور

 

http://mj4.persianfun.info/img/93/4/Naghl-Ghol8/322668_671.jpg
 


 


"آنقدر به تو فکر می‌کنم
که یادم می‌رود
از خواب بیدار شوم

کاش
بودی و می‌گفتی
دیوانه
بیدار شو
صبحانه سرد می‌شود."

شایان افضلی

 

http://mj4.persianfun.info/img/93/4/Naghl-Ghol8/322669_116.jpg
 


 


"می گویند هر گلی
در هوای خودش می روید
نیلوفر در آرامش مرداب
و زنبق ها در سکوت درّه ها
تو از کدام تیره ای
که هر کجای دنیای من
سبز می شوی ؟!
نه فرازی می شناسی
و نه نشیبی!"

پرویز صادقی

 

http://mj4.persianfun.info/img/93/4/Naghl-Ghol8/322670_868.jpg
 


 

 


"بی تو هم می شود
زندگی کرد
قدم زد، چای خورد، فیلم دید، سفر رفت؛ ...
فقط بی تو نمی شود به خواب رفت!"

رضا کاظمی

 

http://mj4.persianfun.info/img/93/4/Naghl-Ghol8/322681_995.jpg
 


 


"هیچ وقت باورمان نمی شود که شاید آنقدر که بقیه به چشم ما مهم اند ، ما برایشان مهم نباشیم ..."

گراهــــام گریـــن

 

http://mj4.persianfun.info/img/93/4/Naghl-Ghol8/322671_878.jpg
 


 


"پُک زدن به سیگار هیچ معنایی ندارد الّا نوعی لجاجت با خود، و حتی لجاجت در تداوم ِ نوعی عادت. عجیب ترین خوی ِ آدمی این است که می داند فعلی بد و آسیب رسان است، اما آن را انجام می دهد و به کرات هم. هر آدمی ، دانسته و ندانسته ، به نوعی در لجاجت و تعارض با خود بسر می برد ، و هیچ دیگری ویرانگرتر از خود ِ آدمی نسبت به خودش نیست."

سلوک -محمود دولت آبادی

 

http://mj4.persianfun.info/img/93/4/Naghl-Ghol8/322672_143.jpg
 


 


"به شخصيت خود بيشتر از آبرويتان اهميت دهيد ؛
زيرا شخصيت شما جوهر وجود شما
و آبرويتان تصورات ديگران
نسبت به شماست ."

جان وودن

 

http://mj4.persianfun.info/img/93/4/Naghl-Ghol8/322673_907.jpg
 


 


"آری از پشت کوه آمده ام...
چه می دانستم این ور کوه باید برای ثروت،حرام خورد؟!
برای عشق خیانت کرد
برای خوب دیده شدن دیگری را بد نشان داد
برای به عرش رسیدن دیگری را به فرش کشاند
وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را می پرسم
می گویند: از پشت کوه آمده!
ترجیح می دهم به پشت کوه برگردم و تنها دغدغه ام سالم برگرداندن گوسفندان از دست گرگ ها باشد، تا اینکه این ور کوه باشم و گرگ!"

محمد بهمن بیگی

 

http://mj4.persianfun.info/img/93/4/Naghl-Ghol8/322674_699.jpg
 


 

 


"هيـــــچ وقت قـــــــول يک پسر بچه را جـــدي نگــــير
اما هميشـــه از تهـــــــديدات يک دخـــــــــتر بچه بتـــــــرس!"

الکساندر دوما

 

http://mj4.persianfun.info/img/93/4/Naghl-Ghol8/322675_394.jpg
 


 


"این اوج مصیبت انسان عصر ماست: له کردن آنهایی که نمی فهمیم شان ، فهم خود را اوج فهم جهان دانستن."

فردا شکل امروز نیست - نادر ابراهیمی

 

http://mj4.persianfun.info/img/93/4/Naghl-Ghol8/322676_203.jpg
 


 


"دوست داشتن يه چيزه و تحمل كردن چيز ديگه. آدم بعضي ها را دوست داره اما نمي تونه تحمل كنه ... بعضي ها را هم مي تونه خوب تحمل كنه، بدون اينكه دوستشون داشته باشه."

لاله برافروخت - اسماعيل فصيح

 

http://mj4.persianfun.info/img/93/4/Naghl-Ghol8/322677_890.jpg
 


 


"کسانی که زیاد حرف می زنند کاری از دستشان ساخته نیست."

سایه انسان ها - ژان پل سارتر

 

http://mj4.persianfun.info/img/93/4/Naghl-Ghol8/322678_231.jpg
 


 


"واقعيت را نمي شود از نو ساخت .
همان طور كه هست قبولش كن .
سر جايت محكم بايست و با آن رو به رو شو."

يكي مثل همه - فيليپ راث

 

http://mj4.persianfun.info/img/93/4/Naghl-Ghol8/322679_969.jpg
 


 

 


"میگویند: روزی سگی داشت در چمن علف میخورد . سگ دیگری از کنار چمن گذشت . چون این منظره را دید ایستاد. (آخر ندیده بود سگ علف بخورد)
ایستاد و با تعجب گفت: " اوی ! تو کی هستی ؟ چرا علف میخوری؟ "

سگی که علف می خورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت:
-: " من؟ من سگ قاسم خان هستم! "

اون یکی سگ پوز خندی زد و گفت:
- " سگ حسابی ! تو که علف می خوری ؛ دیگه چرا سگ قاسم خان؟ اگر پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز یک چیزی؛ حالا که علف می خوری دیگه چرا سگ قاسم خان؟ سگ خودت باش!!"

زمستان بی بهار - ابراهیم یونسی

 

http://mj4.persianfun.info/img/93/4/Naghl-Ghol8/322680_689.jpg

 

 

 


"کشنده تر از این چیست که آدم به کاری خلاف ِ طبعش واداشته شود ؟ کاری که آن از یک سو می رود و تو از دیگر سو. کاری از آن گونه که بر خلاف تو می رود. چنین لحظه هایی سرآمدنی نیستند. کش می آیند ، درازا می یابند، سنگین می شوند ، خمار و تنبل می شوند. زندگانی کُند می شود، از خود وا می ماند و آدمی احساس می کند در برکه ای راکد ماندگار شده است. برکه ای بی خیال جنبش در سر. خری در گل مانده. سایه دور نمی شود. خورشید راه نمی سپرد. کار پیش نمی رود. هوش و حواس به راهی دیگر است. بی التفات به هر چه هست. آنها که دورت هستند تو را به خود جذب نمی کنند. زمین نفس نمی کشد. تو نفس نمی کشی. خفه می شوی!"

کلیدر، محمود دولت آبادی

 

http://mj4.persianfun.info/img/93/4/Naghl-Ghol8/323725_722.jpg
 


 


"باید همیشه دور بود...
نزدیکی
کوری می آورد...
نزدیکی
خواب می آورد
عادت...
باید همیشه دور بود...!
نزدیکی گند بالا می آورد..."

ناشناس

 

http://mj4.persianfun.info/img/93/4/Naghl-Ghol8/323726_259.jpg
 


 


"اتکا به نفس به مکانی بستگی دارد که آدم در آن باشد."

کتاب ِ مادام بوواری - گوستاو فلوبر

 

http://mj4.persianfun.info/img/93/4/Naghl-Ghol8/323727_739.jpg
 


 


"مرنجان دلم را، كه اين مرغ وحشي،
ز بامي كه برخاست، مشكل نشيند...!"

طبيب اصفهاني

 

http://mj4.persianfun.info/img/93/4/Naghl-Ghol8/323728_489.jpg
 


 

 


"من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می‌بینم بد آهنگ است
بیا، رَه توشه برداریم
قدم در راه بی‌برگشت، بگذاریم.
ببینیم آسمانِ هر کجا، آیا همین رنگ است؟"

مهدی اخوان ثالث

 

http://mj4.persianfun.info/img/93/4/Naghl-Ghol8/323729_223.jpg
 


 


"هیچ اتفاقی، قرار نیست بیـفتد.
امّا،
آدمی اســت دیگر،
همیشه
منتـــظر می‌ماند!"

اورهان وِلی

 

http://mj4.persianfun.info/img/93/4/Naghl-Ghol8/323730_792.jpg
 


 


"دلهای ما که بهم نزدیک باشد،
دیگر چه فرقی می کند که کجای این جهان باشیم;
دور باش اما نزدیک...
من از نزدیک بودنهای دور می ترسم..."

شاملو

 

http://mj4.persianfun.info/img/93/4/Naghl-Ghol8/323731_503.jpg
 


 


"اگر کسی بگوبد که هرگز در زندگی اشتباه نکرده است ..
بدان معناست که هرگز سعی نکرده چیزی را آزمایش کند ..."

انیشتن

 

http://mj4.persianfun.info/img/93/4/Naghl-Ghol8/323732_117.jpg
 


 


"اشکهایی که برای شکست میریزیم ..
همان عرق هایی است که برای پیروزی نریخته ایم ..."

هیتلر

 

http://mj4.persianfun.info/img/93/4/Naghl-Ghol8/323733_850.jpg
 


 

 


"عزلت و گوشه نشینی من ربطی به حضور و غیاب دیگران نداره؛ بلکه برعکس، از آدم هایی متنفرم که تنهایی من رو میدزن، بدون آنکه درعوضش، برایم همدم خوبی باشند."

فردریش نیچه

 

http://mj4.persianfun.info/img/93/4/Naghl-Ghol8/323734_503.jpg
 


 


"ماه رو هدف بگیر. اگر هم اشتباه کردی، دست کم ستاره میشی!"

نورمن وینسنت پیل

 

http://mj4.persianfun.info/img/93/4/Naghl-Ghol8/323735_835.jpg
 


 


"برخی افراد به مثابه یک گردباد وارد زندگیت می شوند و هر چه قدر هم سعی کنی نمی توانی به آنها فکر نکنی. حتی پس از رفتنشان..به خصوص پس از رفتنشان."

اف. اسکات فیتزجرالد


 

http://mj4.persianfun.info/img/93/4/Naghl-Ghol8/323736_670.jpg
 


 


"اگر با خودتان عاشقانه رفتار نکنید
به کائنات این پیام را می دهید
که به اندازه کافی مهم و ارزشمند نیستید
و این پیام به تمام هستی مخابره می شود
و مردم نیز طبق آن با شما رفتار می کنند ...
یادتان باشد رفتار مردم معلول است و افکار شما علت!"

وین دایر

 

http://mj4.persianfun.info/img/93/4/Naghl-Ghol8/323737_101.jpg
 


 


"هیچ وقت ...

برای نگه داشتن کسی که فرق تو

با بقیه رو نمی فهمه تلاش نکن!"

گلی ترقی

 

http://mj4.persianfun.info/img/93/4/Naghl-Ghol8/323738_724.jpg
 


موضوعات مرتبط: سخنان بزرگان ، جملات حکیمانه و پند های زیبا ، ،
برچسب‌ها:
[ دو شنبه 23 تير 1393برچسب:نقل قول های گران بها, ] [ 3:49 ] [ هادی قادری ]

گاهی سکوت می کنی
چون اینقدر رنجیدی که نمی خوای حرف بزنی
گاهی سکوت میکنی چون واقعا حرفی برای گفتن نداری
سکوت گاهی یک اعتراضه و گاهی هم انتظار
اما بیشتر وقتها سکوت برای اینه که
هیچ کلمه ای نمی تونه غمی رو که تو وجودت داری توصیف کنه
و این یعنی همون حس تنهایی...!
" خسرو شکیبایی "

یکی تکلیف من را با این مردم روشن کند
اینها تنها در دو حالت تو را دوست دارند
یا باید کسی باشی که نیستی
یا باید بمیری و زیر خاک بروی
" حسین پناهی "

 


برچسب‌ها:
[ شنبه 21 تير 1393برچسب:به یاد ماندگارترین,ماندگارها, ] [ 23:13 ] [ هادی قادری ]

خدا کنه آخر این ماه همه آرزوهای شما و آرزوی مامانم برآورده شه

برای همراهی کودکان محک در مسیر مبارزه با بیماری سرطان با ما تماس بگیرید:
شماره گیری کد از طریق موبایل: # 3 3 7 *
شماره تلفن: 23540 - 021


برچسب‌ها:
[ شنبه 21 تير 1393برچسب:محک محکی برای زندگی, ] [ 23:11 ] [ هادی قادری ]

می خوام ببینم چند نفر آمین میگن ...
خدایا در این ماه مبارک رمضان هیچ پدری را شرمنده زن و بچه هاش نکن ...
الهی آمییییییییییییین


برچسب‌ها:
[ شنبه 21 تير 1393برچسب:می خوام ببینم چند نفر آمین میگن ,,,, ] [ 23:9 ] [ هادی قادری ]

سخنان آموزنده اندرو متیوس

 

 

 

ما برای یادگیری به دنیا آمده ایم و جهان، معلم ماست وقتی در درسی مردود می شویم باید دوباره ثبت نام کنیم... و دوباره! تا درس امروز را نیاموزیم به کلاس بالاتر نمی رویم و درسهای دنیا را پایانی نیست! آندرو متیوس



 

 

سخنان آندرو متیوس

 

 
ماموریت تو در زندگی تغییر جهان نیست. تو مامور تغییر خویشتنی. و تمامی راه حل ها در درون توست. آندرو متیوس

 

 

 

سخنان آندرو متیوس

 

هدف داشتن جزئی از طبیعت ماست،بشر بدون هدف قادر به زندگی نیست یا دست کم قادر به زندگی طولانی نیست.  آندرو متیوس

 

 

 

سخنان آندرو متیوس

 

هدفها ارابه هایی هستند که با سوار شدن بر آنها می توانیم از اکنون خود فراتر رویم ، ما نیازمند هدفیم نه بخاطر آنچه برای ما به ارمغان می آورد بلکه بخاطر آنچه برایمان انجام می دهد. آندرو متیوس

 

 

 

سخنان آندرو متیوس

 

با هر محدودیتی که برای خود قرار میدهیم،مسئو لیتی تازه برای خود ایجاد میکنیم.دور ریختن برچسبهایی که به خود آویزان کرده ایم نخستین گام بسوی خوب زیستن است. آندرو متیوس

 

 

 

سخنان آندرو متیوس

 

ما برای حل مسائل و مشکلات و یافتن راههای تازه برای حل مسائل طراحی شده ایم.
مشکلات بخشی از میراث جهان هستند که ما را برای رهایی از خود به سوی یادگیری و تجربه می رانند. آندرو متیوس

 

 

 

سخنان آندرو متیوس

 

جهان هستی منصف و عادل است،برداشت امروز ما از زندگی حاصل کشته های دیروز ماست. آندرو متیوس

 

 

 

سخنان آندرو متیوس

 

شکست، آسیب می رساند اما این آسیب زمانی شدیدتر است که بدانیم حداکثر توان خود را به کار نبرده ایم.  آندرو متیوس

 

 

سخنان آندرو متیوس

 

بلوط ها یک شبه بزرگ نمی شوند آنها نیز در فرایند بزرگ شدن خود، برگها و شاخه ها و پوستهای زیادی را از دست داده اند.الماس ها هم یک شبه شکل نمی گیرند. هر چیز ارزشمند ،هر چیز زیبا و هر چیز عظیم در این جهان برای اینگونه شدن به زمان نیاز داشته است. آندرو متیوس

 

 

 

سخنان آندرو متیوس

 


ما ایستادگی را از طبیعت می آموزیم رودی که از رفتن بازبایستد بوی گند میگیرد همچنین انسانی که از رفتن متوقف می شود چه از نظر جسمانی چه از نظر روانی، سرنوشتی مشابه خواهد داشت. آندرو متیوس

 

 

 

سخنان آندرو متیوس

 

کشتهایی که در بندرگاه می مانند عمری به مراتب کوتاه تر از کشتیهای دریا دارند.  آندرو متیوس

 

 

 

سخنان آندرو متیوس

 

هر جا که هستید همان جا نقطه آغاز است،تلاش بیشتر امروز،سازنده فردای متفاوت شماست. آندرو متیوس

 

 

 

سخنان آندرو متیوس

 

جهان بازتابی از خود ماست.وقتی از خود بیزاریم از همه بیزاریم و وقتی به همین که هستیم عشق میورزیم،تمام جهان به نظر فوق العاده و دوست داشتنی می آید. آندرو متیوس

 

 

 

سخنان آندرو متیوس

 

یکی از آسانترین راهها برای داشتن احساس خوب درباره خود، قدردانی کردن از خوبیهای دیگران است. آندرو متیوس

 

 

 

سخنان آندرو متیوس

 

میزان آرامش ذهن و کارایی فردی ما بر اساس میزان توانایی ما برای زیستن در لحظه حال مشخص می شود. صرفنظر از آنچه دیرروز رخ داده است و آنچه فردا ممکن است اتفاق بیافتد حال جایی است که شما در آن ایستاده اید. آندرو متیوس 

 

 

 

سخنان آندرو متیوس

 

اگر بخشیدن دیگران مشکل است بخشیدن خود به مراتب دشوارتر است.بسیاری از افراد در تمام طول زندگی به خاطر کوتاهی که به خود نسبت می دهند به تنبیه روانی و جسمانی خود می پردازند...
سرزنش کردن و احساس گناه داشتن هر دو احساساتی خطرناک و مخربند.وقتی به سرزنش خود و دیگران می پردازیم از مسئله اصلی که باید کاری در رابطه با آن انجام دهیم غافل میشویم. آندرو متیوس

 

 

 

سخنان آندرو متیوس

 

با خود به خوبی رفتار کنید تا جهان با شما به نیکی رفتار کند. آندرو متیوس

 

 

 

سخنان آندرو متیوس

 

احمقانه است که برای سفر یک روزه توشه یک ساله برداریم، آیا احمقانه نیست که تمام نگرانی های بیست و پنج سال آتی زندگی را با خود حمل کنیم و تازه متعجب باشیم که چرا زندگی اینگونه دشوار است. آندرو متیوس 

 

 

 

سخنان آندرو متیوس

 

ما را برای بیست و چهار ساعت زندگی در امروز طراحی کرده اند و نه بیشتر. نگرانی امروز برای مشکلات فردا دردی از ما دوا نخواهد کرد. آندرو متیوس

 

 

 

سخنان آندرو متیوس

 

به هرچه بیندیشید وسعتش می دهید... پس به آنچه دلخواه شماست، بیندیشید. آندرو متیوس

 


اگر در پی آرامش بیشتر برای ذهن خود هستید به هرچیزی که برایتان روی می دهد برچسب خوب یا بد نزنید. آندرو متیوس

 

 

 

سخنان آندرو متیوس

 


ترس از دست دادن زیستن در زمان حال نیست، زیستن در آینده است. آندرو متیوس

 

 

 

سخنان آندرو متیوس

 

زندگی آنقدر جدی نیست بیائید شوخی را جدی تر بگیریم. آندرو متیوس


موضوعات مرتبط: سخنان آموزنده اندرو متیوس ، ،
برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 19 تير 1393برچسب:سخنان آموزنده اندرو متیوس, ] [ 18:4 ] [ هادی قادری ]
داستان پر معنی معنای دوست داشتن خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی می‌کردند، کلبه آنها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه ای. اعضای خانواده از برداشت محصولات مزرعه آنقدری گیرشان می‌آمد که فقط شکمشان را به سختی سیر کنند. اما یک سال بدون هیچ علتی، محصول کمی بیشتر از حد معمول بدست آمد، در نتیجه کمی بیش از نیازشان پول بدست آوردند… زن کاتالوگ کهنه و خاک گرفته ای را بیرون کشید و ورق زد، همچنان که صفحات آنرا یکی یکی ورق می‌زد افراد خانواده هم دورش جمع می‌شدند، بالاخره زن آینه‌ی بسیار زیبایی دید و به نظرش رسید که از همه چیز بهتر است. پیش از آن در خانه هرگز آینه ای نداشتند. از آنجایی‌که پول کافی برای خریدنش داشتند، زن آن را سفارش داد. یک هفته بعد وقتی در مزرعه سرگرم کار بودند مردی سوار بر اسب از راه رسید او بسته ای در دست داشت، و خانواده به استقبالش رفتند . زن اولین کسی بود که بسته راباز کرد و خود را در آینه دید و جیغ زد: جک، تو همیشه می‌گفتی من زیبا هستم، من واقعآ زیبا هستم! مرد آینه را بدست گرفت و در آن نگاه کرد لبخندی زد و گفت: تو همیشه می‌گفتی که من خشن هستم ولی من جذاب هستم. نفر بعدی دختر کوچکشان بود که گفت: مامان، مامان، چشمهای من شبیه توست . در این اثنا پسر کوچکشان که بسیار پر انرژی بود از راه رسید و آینه را قاپید او در چهار سالگی از قاطر لگد خورده بود و صورتش از ریخت افتاده بود، او فریاد زد: من زشتم ! من زشتم! و در حالی که بشدت گریه می‌کرد به پدرش گفت : پدر، آیا من همیشه همین شکل بودم ؟ بله پسرم ، همیشه . با این حال تو مرا دوست داری ؟ بله پسرم، دوستت دارم ! چرا؟ برای چه من را دوست داری ؟ چون مال من هستی!!! ….و من هر روز صبح وقتی صادقانه به درونم نگاه می‌کنم و می بینم که زشت است ، از خدا می‌پرسم آیا دوستم داری ؟ و او همیشه مهربانانه جواب می دهد: بله !و وقتی از او می پرسم چرا دوستم داری ؟ او می‌گوید : چون مال من هستی.
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه ، ،
برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 19 تير 1393برچسب:داستان پر معنی معنای دوست داشتن, ] [ 2:54 ] [ هادی قادری ]

 رالف والدو امرسون: هر روزی که پایان می رسد آن را به کناری بگذار. آنچه در توانت بوده است را انجام داده ای؛ بعضی اشتباهات و کارهای احمقانه انجام شده اند؛ هرچه زودتر فراموششان کن. فردا روز جدیدی است، آن را با اشتیاق و امید شروع کن و درگیر افکار کهنه گذشته نشو.



بنجامین اف- فیرلس: فرمول موفقیت چیست؟ از نظر من موفقیت فقط چهار بخش دارد: انتخاب کاری که دوستش دارید، به کار گرفتن بیشترین تلاشی که می توانید، استفاده ازموقعیت ها، و تعاون و همکاری.

دیل کارنگی: ایراد گرفتن وعیب جویی از دیگران بی فایده است و اگر به آن عادت کنید ممکن است به کارتان لطمه بزرگی وارد کند.

جبران خلیل جبران: اگر نتوانی با عشق کار کنی و عاشق کارت نباشی، بهتر است کارت را رها کنی، در کوچه بنشینی و از کسانی که کارشان را دوست دارند صدقه بگیری.

جانی کارسون: هرگز در کاری که دوستش نداری نمان. اگر از آنچه انجام می دهی لذت ببری، خودت را هم دوست خواهی داشت و آرامشی درونی را تجربه خواهی کرد. و اگر در کنار این عوامل از نعمت سلامتی هم برخوردار باشی، به موفقیتی بزرگ تر از آنچه تصور می کرده ای دست خواهی یافت.

بابی آنسر: آرزو. آرزو راز موفقیت در هر کاری است. نه تحصیلات، نه استعدادهای مادرزادی، فقط آرزو.

لو هولتز: به نظر من همه باید برای یک بار هم که شده طعم شکست را بچشند چون شکست درس های زیادی را به ما می آموزد.

مارک تواین: از کسانی که می کوشند آرزوهایت را کوچک و بی ارزش جلوه بدهند دوری کن. مردم کوچک آرزوهای دیگران را کوچک می شمارند، ولی افراد بزرگ به تو می گویند که تو هم می توانی بزرگ باشی.

هامیلتون هولت: هیچ چیز ارزشمندی آسان به دست نمی آید. تنها راه رسیدن به نتایج خوب و ماندگار، کار و تلاش مستمر است.

ناپلئون هیل: وقتی با شکست روبرو می شوی آن را به عنوان نشانه ای بپذیر که نشان می دهد برنامه هایت کامل نبوده اند، سپس از نو برنامه ریزی کن و دوباره به سمت هدفت حرکت کن.


موضوعات مرتبط: جملات و سخنان بزررگان ، ،
برچسب‌ها:
[ جمعه 13 تير 1393برچسب:سخنان و جملات بزرگان درباره کار و تلاش, ] [ 1:21 ] [ هادی قادری ]

حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد



.زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:
شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.

با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.

اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

[ جمعه 13 تير 1393برچسب:داستان کوتاه زن بی وفا, ] [ 1:20 ] [ هادی قادری ]

روزی استادی در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت:


«استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست »

استاد از نوجوان خواست وارد آب بشود.

نوجوان این کار را کرد.

استاد با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت، طوری که نوجوان شروع به دست و پا زدن کرد.

استاد نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید.

او که از کار استاد عصبانی شده بود، با اعتراض گفت:

« استاد ! من از شما درباره حکمت سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید »

استاد دستی به نوازش به سر او کشید و گفت:

«فرزندم! حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی.

هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی، معنی حکمت را هم می فهمی!»


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه ، ،
برچسب‌ها:
[ جمعه 13 تير 1393برچسب:داستان کوتاه بزرگترین حکمت, ] [ 1:18 ] [ هادی قادری ]

در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود.



بادکنک فروش یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد . سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را رها کرد . بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند. پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود. تا این که پس از لحظاتی پرسید: آقا! اگر بادکنک سیاه را رها می کردید بالاتر می رفت؟ مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و با دندان نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و گفت : " آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست  بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد."     تفاوت آدم ها در ظاهر آنها نیست! تفاوت آدمها در درون آنهاست، در تفکر آنهاست!  


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه ، ،
برچسب‌ها:
[ جمعه 13 تير 1393برچسب:داستان کوتاه پسرک سیاهپوست, ] [ 1:15 ] [ هادی قادری ]

روزی پیرمردی فقیر و گرسنه، نزد پیامبر اکرم (ص) آمد و درخواست کمک کرد. پیامبر فرمود: اکنون چیزی ندارم ولی «راهنمای خیر چون انجام دهنده آن است»، پس او را به منزل حضرت فاطمه (س) راهنمایی کرد.

 پیرمرد به سمت خانه حضرت زهرا (س) رفت و از ایشان کمک خواست. حضرت زهرا (س) فرمود: ما نیز اکنون در خانه چیزی نداریم. اما گردن ‏بندی را که دختر حمزة بن عبدالمطّلب به او هدیه کرده بود از گردن باز کرد و به پیرمرد فقیر داد. مرد فقیر، گردن ‏بند را گرفت و به مسجد آمد.
پیامبر (ص) هنوز در میان اصحاب نشسته بود که پیرمرد عرض کرد: ای پیامبرخدا (ص)، فاطمه (س) این گردن بند را به من احسان نمود تا آن را بفروشم و به مصرف نیازمندی خودم برسانم. پیامبر (ص) گریست. عمّار یاسر با اجازه پیامبر (ص) گردن بند را از پیرمرد خرید.  عمار پس از خرید گردن بند، گردن بند را به غلام خود داد و گفت: این را به رسول خدا (ص) تقدیم کن، خودت را هم به او بخشیدم. پیامبر (ص) نیز غلام و گردن بند را به حضرت فاطمه بخشید. غلام نزد فاطمه (س) آمد و آن حضرت گردن بند را گرفت و به غلام فرمود: من تو را در راه خدا آزاد کردم. غلام خندید. حضرت فاطمه (س) راز این خنده‌ را پرسید. غلام پاسخ داد: ای دختر پیامبر (ص) برکت این گردن بند مرا به شادی آورد، چون گرسنه‌ای را سیر کرد، برهنه‌ای را پوشاند، فقیری را غنی نمود، پیاده‌ای را سوار نمود، بنده‌ای را آزاد کرد و عاقبت هم به سوی صاحب خود بازگشت.


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه ، ،
برچسب‌ها:
[ جمعه 13 تير 1393برچسب:داستان کوتاه پیرمرد فقیر و گردنبند, ] [ 1:13 ] [ هادی قادری ]

یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ... مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...



طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ...

مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ...
اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...
مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ...

توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...
مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...
مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست
و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...

مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!
بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!

نتیجه اخلاقی : در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم !


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه ، ،
برچسب‌ها:
[ جمعه 13 تير 1393برچسب:داستان کوتاه وقت رسیدن مرگ, ] [ 1:12 ] [ هادی قادری ]

يك مرد دهاتي از ده خودش به شهر مي‌رفت تا جنس‌‌ها و چيزهايي كه لازم دارد بخرد براي اينكه پاييز به آخرهايش رسيده بود و محصولش را فروخته بود و پول و پله فراواني همراه داشت از قضا دزدي در كمينش بود و مي‌خواست به او دستبردي بزند.

مرد ساده‌دل، همين كه چند فرسخي از آبادي دور شد، دزد، خودش را به او رساند و يك مشت خاك پاشيد تو چشمش و دست كرد به چماق و با تهديد و كتك‌كاري، كت و بغل او را بست و انداختش يك گوشه و شروع كرد به جمع و جور كردن اثاث و اسباب و پول و پله او.

اما تا اين كارها را كرد مدتي گذشت. همين كه خواست خرو خور و بار و بنه او را بردارد و برود ديد چند نفر با هم از دور با بار و بنه مي‌آيند و تا چند دقيقه ديگر نزديك مي‌شوند. دزد حيله‌گر تا اين جماعت را ديد فوري نقشه‌اش را عوض كرد و صاحب مال را با همان كت و كول بسته سوار الاغ كرد و راه افتاد. مرد صاحب مال، همين كه از دور چشمش به آنها افتاد بنا كرد به داد و فرياد و استغاثه كردن كه: «اي مردم! به دادم برسيد، اين دزد خدانشناس كت و كول منو بسته و مي‌خواد پول و پله و بار و بنه منو ببره» دزد زيرك كه در كار خودش استاد بود بي‌اينكه خودش را ببازد و دست و پايش را گم بكند، همانطور كه با كمال متانت و ملايمت، الاغش را هين مي‌كرد و مي‌رفت، هرچه صاحب مال فرياد مي‌كرد، او فقط جواب مي‌داد: «خدا كنه تو خوب بشي، بيذا مام دز باشيم!» صاحب مال هر دفعه كه اين حرف را مي‌شنيد بيشتر آتشي مي‌شد و شروع مي‌كرد به داد و فرياد كردن و بد و بيراه گفتن: «ناخوش خودتي، ديوونه خودتي تو دزدي».

خلاصه هرچه صاحب مال تقلا مي‌كرد، آقا دزده درعوض مثل اينكه هيچ اتفاقي نيفتاده، با ملايمت و مهرباني قربون صدقه او مي‌رفت، مرد گرفتار همين كه ديد آن چند نفر دارند نزديكتر مي‌شوند تقلا و جنب و جوشش را بيشتر كرد و باز فرياد زد: «اي مردم! به دادم برسيد اين نامسلمون دزده، دست و پاي منو با طناب بسته بود و ميخواس مال و منال منو ببره كه شما رسيديد، از دور تا چشمش به شما افتاد منو با كت و كول بسته گذاشت روي الاغ كه شما رو گول بزنه». ولي دزد عاقل خيلي آرام و بي‌اعتنا، طرف را روي الاغ نگه داشته بود و حيوان را مي‌راند. عاقبت دو دسته به هم رسيدند و آن جماعت ايستادند تا ببينند چه خبر است؟ وقتي خوب نزديك شدند ديدند آنكه پياده است، در جواب فحش‌هاي آنكه سوار است، با قيافه غمزده و حالت افسرده فقط مي‌گويد: «برادرجون، خدا كنه تو خوب بشي بيزار مام دزد باشيم»

باز مرد ساده‌لوح شروع كرد به داد و فرياد و همان حرف‌‌ها را تكرار كرد ولي دزد زيرك بي‌اينكه خودش را ببازد رو كرد به جمعيت و گفت: «وال لاچي بگم، نمي‌دونم چطور شده كه اين مصيبت به سر ما اومده؟ نمي‌دونم ما چه گناهي كرده بوديم كه همچي بلايي به سرمون اومد؟ وئي جوري بايد تقاص پس بديم» بعد درحالي كه با سر به مرد دهاتي اشاره مي‌كرد و او را نشان مي‌داد گفت: «برادرمه، چند ماهه حالش بد شده و زده به سرش، پدر و مادرمون حالا سپردنش به من كه ببرمش شهر پيش حكيم بلكه خدا كنه خوب بشه». مرد دهاتي ديگر حسابي از كوره در رفت و راست راستي ديوانه شد و بي‌اختيار جوري اوقاتش تلخ شد كه از ته جگر فرياد مي‌زد و تقلا مي‌كرد و قسم و آيه مي‌خورد كه ديوانه نيست و با او نسبتي ندارد و او دزد است...

اما دزد ناقلا به‌طوري خودش را به موش مردگي و حق به جانبي زد و جوري ريخت و قيافه يك برادر دلسوز گرفت كه آن چند نفر باور كردند و نگاهي به هم انداختند و به علامت اينكه از دستشان كاري برنمي‌آيد راه افتادند ـ يكي‌شان هم كه دلش بيشتر سوخته بود گفت: «خدا شفاش بده!» و رد شدند. دهاتي بنده خدا هرچه قسم پير و پيغمبر خورد و جوش و جلا زد اثري نكرد و آن چند نفر راهشان را گرفتند و رفتند. دزد ناقلا هم، هي به برادر كذايي دعا مي‌كرد و دلداري مي‌داد و آرام‌آرام پيش مي‌رفت تا حضرات، از نظر دور شدند. همين كه مطمئن شد آن چند نفر رفتند و اثري ازشان نيست صاحب مال بينوا را با دست و پاي بسته از روي الاغ پايين انداخت و راهش را كشيد و بار و بنه بابا را برد. اين مثل از آن وقت به يادگار مانده كه مي‌گويند: «خدا كنه تو خوب بشي بيزار مام دزد باشيم».


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

 

هنگامی که خدا زن را آفرید به مرد گفت: "این زن است. وقتی با او روبرو شدی، مراقب باش که ..." اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ مکار سخن او را قطع کرد و چنین گفت: "بله وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نکنی.

سرت را به زیر افکن تا افسون افسانة گیسوانش نگردی و مفتون فتنة چشمانش نشوی که از آنها شیاطین می بارند. گوشهایت را ببند تا طنین صدای سحر انگیزش را نشنوی که مسحور شیطان میشوی. از او حذر کن که یار و همدم ابلیس است. مبادا فریب او را بخوری که خدا در آتش قهرت میسوزاند و به چاه ویل سرنگونت میکند.... مراقب باش...." و من بی آنکه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفرید، گفتم: "به چشم." شیخ اندیشه ام را خواند و نهیبم زد که: "خلقت زن به قصد امتحان تو بوده است و این از لطف خداست در حق تو. پس شکر کن و هیچ مگو...." گفتم: "به چشم." در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت و من هرگز زن را ندیدم، به چشمانش ننگریستم و آوایش را نشنیدم. چقدر دوست می داشتم بر موجی که مرا به سوی او می خواند بنشینم، اما از خوف آتش قهر و چاه ویل باز می گریختم. هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشی از نیاز به چیزی یا کسی که نمی شناختم اما حضورش را و نیاز به وجودش را حس می کردم . دیگر تحمل نداشتم. پاهایم سست شد بر زمین زانو زدم و گریستم. نمی دانستم چرا؟ قطره اشکی از چشمانم جاری شد و در پیش پایم به زمین نشست. به خدا نگاهی کردم مثل همیشه لبخندی با شکوه بر لب داشت و مثل همیشه بی آنکه حرفی بزنم و دردم را بگویم، می دانست. با لبخند گفت: این زن است. وقتی با او روبرو شدی مراقب باش که او داروی درد توست. بدون او تو غیرکاملی. مبادا قدرش را ندانی و حرمتش را بشکنی که او بسیار شکننده است. من او را آیت پروردگاریم برای تو قرار دادم. نمی بینی که در بطن وجودش موجودی را می پرورد؟ من آیات جمالم را در وجود او به نمایش درآورده ام. پس اگر تو تحمل و ظرفیت دیدار زیبایی مطلق را نداری به چشمانش نگاه نکن، گیسوانش را نظر میانداز و حرمت حریم صوتش را حفظ کن تا خودم تو را مهیای این دیدار کنم." من اشک ریزان و حیران خدا را نگریستم. پرسیدم: "پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ویل تهدید کردی؟" خدا گفت: "من؟!!!!" فریاد زدم: "شیخ آن حرف ها را زد و تو سکوت کردی. اگر راضی به گفته هایش نبودی چرا حرفی نزدی؟" خدا بازهم صبورانه و با لبخند همیشگی گفت: "من سکوت نکردم، اما تو ترجیح دادی صدای شیخ را بشنوی و نه آوای مرا." و من در گوشه ای دیدم شیخ دارد همچنان حرفهای پیشینش را تکرار میکند و خدا زن را آفرید و بهشت را


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه ، ،
برچسب‌ها:
[ جمعه 13 تير 1393برچسب:حکایت زن و بهشت, ] [ 1:4 ] [ هادی قادری ]

داستان کوتاه و زیبای معجزه روبان آبی

 

 


آموزگارى تصمیم گرفت که از دانش‌آموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند. او دانش‌آموزان را یکى‌یکى به جلوى کلاس می‌آورد و چگونگى اثرگذارى آن‌ها بر خودش را بازگو می‌کرد. آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ می‌زد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود: "من آدم تاثیرگذارى هستم"

سپس آموزگار تصمیم گرفت

 

که پروژه‌اى براى کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت. آموزگار به هر دانش‌آموز سه روبان آبى اضافى داد و از آن‌ها خواست که دربیرون از مدرسه همین مراسم قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند.

یکى از بچه‌ها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى که در نزدیکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى که در برنامه‌ریزى شغلى به وى کرده بود قدردانى کرد و یکى از روبان‌هاى آبى را به پیراهنش زد.
و دو روبان دیگر را به او داد و گفت: ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش می‌کنم از اتاقتان بیرون بروید، کسى را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبى به سینه‌اش قدردانى کنید.

مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رئیسش که به بدرفتارى با کارمندان زیردستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او رابه خاطر نبوغ کاری‌اش تحسین می‌کند.
رییس ابتدا خیلى متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را می‌پذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سینه‌اش بچسباند.
رییس گفت: البته که می‌پذیرم. مدیر جوان یکى از روبان‌هاى آبى را روى یقه کت رئیسش، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت:
لطفاً این روبان اضافى را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگرى قدردانى کنید.
مدیر جوان به رئیسش گفت پسر جوانى که این روبان آبى را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسى است و آن‌ها می‌خواهند این مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببینند چه اثرى روى مردم می‌گذارد ...

آن شب، رئیس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١۴ ساله‌اش نشست و به او گفت:
امروز یک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد. من در دفترم بودم که یکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین می‌کند و به خاطر نبوغ کاری‌ام، روبانى آبى به من داد. می‌توانى تصور کنی؟ او
فکر می‌کند که من یک نابغه هستم! او سپس آن روبان آبى را به سینه‌ام چسباند که روى آن نوشته شده بود: "من آدم تاثیرگذارى هستم"

سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسیله آن از کس دیگرى قدردانى کنم.
هنگامى که داشتم به سمت خانه می‌آمدم، به این فکر می‌کردم که این روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم. من می‌خواهم از تو قدردانى کنم.
مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شب‌ها به خانه می‌آیم توجه زیادى به تو نمی‌کنم. من به خاطر نمرات درسی‌ات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد می‌کشم. امّا امشب، می‌خواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزى و مى‌خواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تاثیرگذار بوده‌اى. تو در کنار مادرت، مهم‌ترین افراد در زندگى من هستید. تو فرزند خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم ...
آن گاه روبان آبى را به پسرش داد. پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد. نمی‌توانست جلوى گریه‌اش را بگیرد. تمام بدنش می‌لرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان گفت:
پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى، من در اتاقم نشسته بودم و نامه‌اى براى تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید!
من می‌خواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشى کنم. من اصلاً فکر نمی‌کردم که وجود من برایتان اهمیتى داشته باشد. نامه‌ام بالا در اتاقم است! پدرش با تعجب و پریشانی زیاد از پله‌ها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد ...

صبح روز بعد که رئیس به اداره آمد، آدم دیگرى شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمی‌زد و طورى رفتار می‌کرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روى او تاثیرگذار بوده‌اند.
مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر در برنامه‌ریزى شغلى کمک کرد ...
یکى از آن‌ها پسر رئیسش بود و همیشه به آن‌ها می‌گفت که آن‌ها در زندگى او تاثیرگذار بوده‌اند. و به علاوه، بچه‌هاى کلاس، درس با ارزشى آموختند که :
"انسان در هر شرایط و وضعیتى می‌تواند تاثیرگذار باشد"

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

ب ا توجه به نتیجه ای که از این داستان می گیریم کلید این تاثیر گذاری در اینست که باید به شخص مورد نظر بها داد و به شیوه ای صحیح حس اعتماد به نفس را در او تقویت کرد. چراکه دیگران از روی بصیرت از ما جدا هستند و از تجرد روح، و خلق و خوی مستقل برخوردارند. پس بهتر اینست، بگونه ای عمل کنیم و نشان دهیم که بدون هیچگونه انتظار و یا احساس وابستگی به شکلی صحیح و واقعی دوستشان داریم و در نتیجه با این روش "استقلال ذاتی" را که همانا هدیه ی راستین خدا به همه ی بندگان است را به او یادآور شویم.

چقدر خوب است که در گیرودار فراز و نشیب ها، شادی ها و سختی های زندگی حواسمان باشد که آدم هایی هستند که بیشترین تاثیر را در زندگی بر روی ما گذاشته اند و شاید زمان از دست برود اگر دیر روبان آبی را تقدیمشان کنیم. همین امروز می توانید اینکار را انجام بدهید و از کسانی که بر زندگی شما تاثیر مثبت گذاشته‌اند قدردانی کنید.

یادتان نرود که روبان آبی را از طریق ایمیل هم می‌توان فرستاد!

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

من این روبان آبی را همراه با این روایت زیبا به شما دوستان و تمام کسانی که به نوعی روی زندگیم تاثیر گذاشتند و با تشویق و ترغیب، و ایجاد روحیه ی مثبت که الهام گرفته از لطف، مهربانی و درک نیک اندیشانه ی آنها بوده و بزرگترین درس های زندگی را به من داده اند تقدیم می کنم. پیشنهاد می کنم شما هم همین کار رو انجام بدید. مسلما شما هم انسان تاثیرگذارى هستید ...


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه ، ،
برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 12 تير 1393برچسب:داستان کوتاه و زیبای معجزه روبان آبی, ] [ 21:58 ] [ هادی قادری ]

داستان کوتاه راضی به بدترین

جوانی عارفی را دید که سبزی ونمک همی خورد .

به او گفت : ای بنده خدا از دنیا به همین خوشنود شدی ؟

 عارف گفت : می خواهی کسی را به تو نشان دهم  که به بدتر از این راضی گشته است ؟

جوان با تعجب گفت بلی .

عارف گفت : آن که به دنیا در مقابل آخرت راضی گشته است ...


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 12 تير 1393برچسب:داستان کوتاه راضی به بدترین, ] [ 21:55 ] [ هادی قادری ]

من نه خود مي روم ، او مرا مي کشد
کاو سرگشته را کهربا مي کشد
چون گريبان ز چنگش رها مي کنم
دامنم را به قهر از قفا مي کشد
دست و پا مي زنم مي ربايد سرم
سر رها مي کنم دست و پا مي کشد
گفتم اين عشق اگر واگذارد مرا
گفت اگر واگذارم وفا مي کشد
گفتم اين گوش تو خفته زير زبان
حرف ناگفته را از خفا مي کشد
گفت از آن پيش تر اين مشام نهان
بوي انديشه را در هوا مي کشد
لذت نان شدن زير دندان او
گندمم را سوي آسيا مي کشد
سايه ي او شدم چون گريزم ازو ؟
در پي اش مي روم تا کجا مي کشد

هوشنگ ابتهاج

 

يارا حقوق صحبت ياران نگاهدار
با همرهان وفا کن و پيمان نگاهدار

در راه عشق گر برود جان ما چه باک
اي دل تو آن عزيزتر از جان نگاه دار

محتاج يک کرشمه ام اي مايه ي اميد
اين عشق را ز آفتت حرمان نگاه دار

ما با اميد صبح وصال تو زنده ايم
ما را ز هول اين شب هجران نگاه دار

مپسند يوسف من اسير برادران
پرواي پير کلبه ي احزان نگاه دار

بازم خيال زلف تو ره زد خداي را
چشم مرا ز خواب پريشان نگاهدار

اي دل اگرچه بي سروسامان ترازتونيست
چون سايه سر رها کن و سامان نگاه دار

هوشنگ ابتهاج

 

 

بود که بار دگر بشنوم صداي تو را ؟
ببينم آن رخ زيباي دلگشاي تو را ؟

بگيرم آن سر زلف و به روي ديده نهم
ببوسم آن سر و چشمان دل رباي تو را

ز بعد اين همه تلخي که مي کشد دل من
ببوسم آن لب شيرين جان فزاي تو را

کي ام مجال کنار تو دست خواهد داد
که غرق بوسه کنم باز دست و پاي تو را

مباد روزي چشم من اي چراغ اميد
که خالي از تو ببينم شبي سراي تو را

دل گرفته ي من کي چو غنچه باز شود
مگر صبا برساند به من هواي تو را

چنان تو در دل من جا گرفته اي اي جان
که هيچ کس نتواند گرفت جاي تو را

ز روي خوب تو برخورده ام ، خوشا دل من
که هم عطاي تو را ديد و هم لقاي تو را

سزاي خوبي نو بر نيامد از دستم
زمانه نيز چه بد مي دهد سزاي تو را

به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم
کنار سفره ي نان و پنير و چاي تو را

به پايداري آن عشق سربلندم قسم
که سايه ي تو به سر مي برد وفاي تو را

هوشنگ ابتهاج

 

 


موضوعات مرتبط: هوشنگ ابتهاج ، ،
برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 11 تير 1393برچسب:هوشنگ ابتهاج , ] [ 2:50 ] [ هادی قادری ]

کاش همه بچه‌ها زیر سقف خونشون باشن ...
نمی‌تونم روزه بگیرم، ولی هر سحر و افطار دعا می‌کنم که هیچ بچه‌ای مریض نشه.

برای همراهی کودکان محک در مسیر مبارزه با بیماری سرطان با ما تماس بگیرید:
شماره تلفن: 23540 - 021
بانک پارسیان: 81044449
شماره گیری کد از طریق موبایل: # 3 3 7 *


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 11 تير 1393برچسب:زنده باد محک,, زنده باد زندگی, ] [ 1:39 ] [ هادی قادری ]
درباره وبلاگ

آیینه چون شکست \ قابی سیاه و خالی \ از او به جای ماند \ با یاد دل که آینه ای بود \ در خود گریستم \ بی آینه چگونه درین قاب زیستم\ فریدون مشیری
موضوعات وب
امکانات وب

Alternative content