تنهایی عاشقانه
اینجا دلتنگ نیستی
نويسندگان

كی رفته ای ز دل كه تمنا كنم تو را؟
كی بوده ای نهفته كه پیدا كنم تو را؟
غیبت نكرده ای كه شوَم طالب حضور
پنهان نگشته ای كه هویدا كنم تو را
با صد هزار جلوه برون آمدی كه من
با صد هزار دیده تماشا كنم تو را
چشم به صد مجاهده آیینه ساز شد
تا من به یك مشاهده شیدا كنم تو را
بالای خود در آینـﮥ چشم من ببین
تا با خبر ز عالم بالا كنم تو را
مستانه كاش در حرم و دیر بگذری
تا قبله گاه مؤمن و ترسا كنم تو را
خواهم شبی نقاب ز رویت برافكنم
خورشید كعبه، ماه كلیسا كنم تو را
گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من
چندین هزار سلسله در پا كنم تو را
طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند
یكجا فدای قامت رعنا كنم تو را
زیبا شود به كارگِه عشق كار من
هر گه نظر به صورت زیبا كنم تو را
رسوای عالمی شدم از شور عاشقی
ترسم خدا نخواسته رسوا كنم تو را فروغی بسطامی

 

مردان خدا پرده ي پندار دريدند
يعني همه جا غير خدا يار نديدند
هر دست که دادند همان دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنيدند
يک طايفه را بهر مکافات سرشتند
يک سلسله را بهر ملاقات گزيدند
یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند
جمعي به در پير خرابات خرابند
قومي به بر شيخ مناجات مريدند
يک جمع نکوشيده رسيدند به مقصد
يک قوم دويدند و به مقصد نرسيدند
فرياد که در رهگذر آدم خاکي
بس دانه فشاندند و بسي دام تنيدند
همت طلب از باطن پيران سحرخيز
زيرا که يکي را ز دو عالم طلبيدند
زنهار مزن دست به دامان گروهي
کز حق ببريدند و به باطل گرويدند
چون خلق در آيند به بازار حقيقت
ترسم نفروشند متاعي که خريدند
کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
کاین جامعه به اندازه هر کس نبریدند
مرغان نظرباز سبک سير فروغي
از دامگه خاک بر افلاک پريدند فروغی بسطامی

 

از کشت عمل بس است یک خوشه مرا
در روی زمین بس است یک گوشه مرا
تا چند چو کاه گرد خرمن گردیم
چون مرغ بس است دانه‌ای توشه مرا فروغی بسطامی

 

تا قبله ی ابروی تو ای یار کج است
محراب دل و قبلهٔ احرار کج است
ما جانب قبلهٔ دگر رو نکنیم
آن قبله مراست گر چه بسیار کج است فروغی بسطامی

 

یک شب آخر دامن آه سحر خواهم گرفت
داد خود را زان مه بیدادگر خواهم گرفت
چشم گریان را به طوفان بلا خواهم سپرد
نوک مژگان را به خوناب جگر خواهم گرفت
نعره ها خواهم زد ودر بحر وبر خواهم فتاد
شعله ها خواهم شد ودر خشک وتر خواهم گرفت
انتقامم را ز زلفش موبه مو خواهم کشید
آرزویم را ز لعلش سر به سر خواهم گرفت
یا به زندان فراقش بی نشان خواهم شدن
یا گریبان وصالش بی خبر خواهم گرفت
یا بهار عمر من رو به خزان خواهد نهاد
یا نهال قامت او را به بر خواهم گرفت
یا به پایش نقد جان بی گفت وگو خواهم فشاند
یا زدستش آستین بر چشم تر خواهم گرفت
یا به حاجت دربرش دست طلب خواهم گشود
یا به حجت از درش راه سفر خواهم گرفت
یا لبانش را زلب همچون شکر خواهم مکید
یا میانش را به بر همچون کمر خواهم گرفت
گر نخواهد داد من امروز داد،آن شاه حسن
دامنش فردا به نزد دادگر خواهم گرفت
باز اگر بر منظرش روزی نظر خواهم فکند
کام چندین ساله را از یک نظر خواهم گرفت فروغی بسطامی

 

تا دست ارادت به تو داده‌ست دلم
دامان طرب ز کف نهاده‌ست دلم
ره یافته در زلف دل آویز کجت
القصه به راه کج فتاده‌ست دلم فروغی بسطامی

 

چنین که برده شراب لبت ز دست مرا
مگر به دامن محشر برند مست مرا
چگونه از سرکویت توان کشیدن پای
که کرده هر سر موی تو پای بست مرا
کبود شد فلک از رشک سربلندی من
که عشق سرو بلند تو ساخت پست مرا
بدین امید که یک لحظه با تو بنشینم
هزار ناوک حسرت به دل نشست مرا
به نیم بوسه توان صد هزار جان دادن
از آن دو لعل می‌آلود می‌پرست مرا
کنون نه مست نگاه تو گشتم ای ساقی
که هست مستی این باده از الست مرا
نشسته خیل غمش در دل شکستهٔ من
درست شد همه کاری از این شکست مرا
خوشم به سینهٔ مجروح خویشتن یا رب
جراحتش مرساد آن که سینه خست مرا
پرستش صنمی می‌کنم فروغی سان
که عشقش از پی این کار کرده هست مرا فروغی بسطامی

 

من که مشتاقم به جان برگشته مژگان تو را
هوشیاری مشکل است البته مستان تو را
گر بدینسان نرگس مست تو ساغر می‌دهد
بهر حور از دست نتوان داد دامان تو را
وعده فردای زاهد قسمت امروز نیست
کاو به خاطر آورد خاطر پریشان تو را
جز سر زلف پریشانت نمی‌بینم کسی
سالها بیهوده رفتم خاک میدان تو را
ای دریغ از تیغ ابرویت که خون غیر ریخت
صبح‌دم بیند اگر چاک گریبان تو را
هرگز از جیب فلک سر بر نیارد آفتاب
گر بر افشانند زلف عنبر افشان تو را
دامن آفاق را پر عنبر سارا کنند
تا به کام دل نبوسم لعل خندان تو را
چشم گریان مرا از گریه نتوان منع کرد
ترسم آسیبی رسد شمع شبستان تو را
آه سوزان را فروغی اندکی آهسته تر فروغی بسطامی

 

تا دل به برم هوای دل‌بر دارد
افسانهٔ عشق دل‌بر از بر دارد
دل رفت ز بر چو رفت دلبر آری
دل از دل‌بر چگونه دل بر دارد فروغی بسطامی

 

تا صورت زیبای تو از پرده عیان شد
یک باره پری از نظر خلق نهان شد
گر مطرب عشاق تویی رقص توان کرد
ور ساقی مشتاق تویی مست توان کرد
گیسوی دلاویز تو زنجیر جنون گشت
بالای بلا خیز تو آشوب جهان شد
نقدی که به بازار تو بردیم تلف گشت
سودی که ز سودای تو کردیم زیان شد
جان از الم هجر تو بی صبر و سکوت گشت
تن از ستم عشق تو بی تاب و توان شد
هم قاصد جانان سبک از راه نیامد
هم جان گرانمایه به تن سخت گران شد
چشمم همه دم در ره آن ماه گهر ریخت
اشکم همه جا در پی آن سرو روان شد فروغی بسطامی

 

این دل که به شهر عشق سرگشتهٔ تست
بیمار و غریب و در به در گشتهٔ تست
برگشتگی بخت و سیه روزی او
از مژگان سیاه برگشتهٔ تست فروغی بسطامی


موضوعات مرتبط: ، ،
برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 8 آبان 1392برچسب:, ] [ 19:27 ] [ هادی قادری ]

من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
فصل گل می گذرد هم نفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید
عندلیبان گل سوری به چمن کرد ورود
بهر شاد باش قدومش همه فریاد کنید
یاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان
چو تماشای گل و لاله و شمشاد کنید
هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس
برده در باغ و یاد منش  آزاد کنید
آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر ویران شدن خانه  صیاد کنید ملک‌الشعرای بهار

 

شمعیم و دلی مشعله‌افروز و دگر هیچ
شب تا به سحر گریه‌ی جانسوز و دگر هیچ
افسانه بود معنی دیدار، که دادند
در پرده یکی وعده‌ی مرموز و دگر هیچ
خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات
مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ
زین قوم چه خواهی؟ که بهین پیشه‌ورانش
گهواره‌تراش‌اند و کفن‌دوز و دگر هیچ
زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست
لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ
خواهد بدل عمر، بهار از همه گیتی
دیدار رخ یار دل‌افروز و دگر هیچ ملک‌الشعرای بهار

 

افسوس که صاحب نفسی پیدا نیست
فریاد که فریادرسی پیدا نیست
بس لابه نمودیم و کس آواز نداد
پیداست که در خانه کسی پیدا نیست ملک‌الشعرای بهار

 

ما درس صداقت و صفا می‌خوانیم
آیین محبت و وفا می‌دانیم
زین بی‌هنران سفله ای دل! مخروش
کآنها همه می‌روند و ما می‌مانیم ملک‌الشعرای بهار

 

شاه انوشیروان به موسم دی
رفت بیرون ز شهر بهر شکار
در سر راه دید مزرعه‌ای
که در آن بود مردم بسیار
دانهٔ جوز در زمین می‌کاشت
که به فصل بهار سبز شود
گفت کسری به پیرمرد حریص
که: «چرا حرص می‌زنی چندین؟
تو که بعد از دو روز خواهی مرد
گردکان کشتنت چه کار آید؟»
مرد دهقان به شاه کسری گفت:
« مردم از کاشتن زیان نبرند
دگران کاشتند و ما خوردیم
ما بکاریم و دیگران بخورند» ملک‌الشعرای بهار

 

با شه ایران ز آزادی سخن گفتن خطاست
کار ایران با خداست...
شاه مست و شیخ مست و شحنه مست و میر مست
مملکت رفته ز دست
هر دم از دستان مستان فتنه و غوغا به پاست
کار ایران با خداست
کار پاس کشتی و کشتی‌نشین با ناخداست
کار ایران با خداست...
پادشه خود را مسلمان خواند و سازد تباه
خون جمعی بی‌گناه
ای مسلمانان! در اسلام این ستمها کی رواست؟
کار ایران با خداست... ملک‌الشعرای بهار

 

یا که به راه آرم این صید دل رمیده را
یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را
یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن
یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را
کودک اشک من شود خاک‌نشین ز ناز تو
خاک‌نشین چرا کنی کودک نازدیده را؟... ملک‌الشعرای بهار

 

برو کار می‌کن، مگو چیست کار
که سرمایهٔ جاودانی است کار ملک‌الشعرای بهار

 

رخ تو دخلی به مه ندارد
که مه دو زلف سیه ندارد
به هیچ وجهت قمر نخوانم
که هیچ وجه شبه ندارد
بیا و بنشین به کنج چشمم
که کس در این گوشه ره ندارد
نکو ستاند دل از حریفان
ولی چه حاصل؟ نگه ندارد
بیا به ملک دل ار توانی
که ملک دل پادشه ندارد
یکی بگوید به آن ستمگر :
« بهار مسکین گنه ندارد؟» ملک‌الشعرای بهار

 

اگر تو رخ بنمایی ستم نخواهد شد
ز حسن و خوبی تو هیچ کم نخواهد شد...
تو پاک باش و برون آی بی‌حجاب و مترس
کسی به صید غزال حرم نخواهد شد... ملک‌الشعرای بهار

 

دعوی چه کنی؟ داعیه‌داران همه رفتند
شو بار سفر بند که یاران همه رفتند...
افسوس که افسانه‌سرایان همه خفتند
اندوه که اندوه‌گساران همه رفتند...
یک مرغ گرفتار در این گلشن ویران
تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند... ملک‌الشعرای بهار


موضوعات مرتبط: میرزا محمدتقی بهار (ملک‌الشعرای بهار) ، ،
برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 8 آبان 1392برچسب:, ] [ 19:24 ] [ هادی قادری ]

من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید فصل گل می گذرد هم نفسان بهر خدا بنشینید به باغی و مرا یاد کنید عندلیبان گل سوری به چمن کرد ورود بهر شاد باش قدومش همه فریاد کنید یاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان چو تماشای گل و لاله و شمشاد کنید هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس برده در باغ و یاد منش آزاد کنید آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک فکر ویران شدن خانه صیاد کنید ملک‌الشعرای بهار شمعیم و دلی مشعله‌افروز و دگر هیچ شب تا به سحر گریه‌ی جانسوز و دگر هیچ افسانه بود معنی دیدار، که دادند در پرده یکی وعده‌ی مرموز و دگر هیچ خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ زین قوم چه خواهی؟ که بهین پیشه‌ورانش گهواره‌تراش‌اند و کفن‌دوز و دگر هیچ زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ خواهد بدل عمر، بهار از همه گیتی دیدار رخ یار دل‌افروز و دگر هیچ ملک‌الشعرای بهار افسوس که صاحب نفسی پیدا نیست فریاد که فریادرسی پیدا نیست بس لابه نمودیم و کس آواز نداد پیداست که در خانه کسی پیدا نیست ملک‌الشعرای بهار ما درس صداقت و صفا می‌خوانیم آیین محبت و وفا می‌دانیم زین بی‌هنران سفله ای دل! مخروش کآنها همه می‌روند و ما می‌مانیم ملک‌الشعرای بهار شاه انوشیروان به موسم دی رفت بیرون ز شهر بهر شکار در سر راه دید مزرعه‌ای که در آن بود مردم بسیار دانهٔ جوز در زمین می‌کاشت که به فصل بهار سبز شود گفت کسری به پیرمرد حریص که: «چرا حرص می‌زنی چندین؟ تو که بعد از دو روز خواهی مرد گردکان کشتنت چه کار آید؟» مرد دهقان به شاه کسری گفت: « مردم از کاشتن زیان نبرند دگران کاشتند و ما خوردیم ما بکاریم و دیگران بخورند» ملک‌الشعرای بهار با شه ایران ز آزادی سخن گفتن خطاست کار ایران با خداست... شاه مست و شیخ مست و شحنه مست و میر مست مملکت رفته ز دست هر دم از دستان مستان فتنه و غوغا به پاست کار ایران با خداست کار پاس کشتی و کشتی‌نشین با ناخداست کار ایران با خداست... پادشه خود را مسلمان خواند و سازد تباه خون جمعی بی‌گناه ای مسلمانان! در اسلام این ستمها کی رواست؟ کار ایران با خداست... ملک‌الشعرای بهار یا که به راه آرم این صید دل رمیده را یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را کودک اشک من شود خاک‌نشین ز ناز تو خاک‌نشین چرا کنی کودک نازدیده را؟... ملک‌الشعرای بهار برو کار می‌کن، مگو چیست کار که سرمایهٔ جاودانی است کار ملک‌الشعرای بهار رخ تو دخلی به مه ندارد که مه دو زلف سیه ندارد به هیچ وجهت قمر نخوانم که هیچ وجه شبه ندارد بیا و بنشین به کنج چشمم که کس در این گوشه ره ندارد نکو ستاند دل از حریفان ولی چه حاصل؟ نگه ندارد بیا به ملک دل ار توانی که ملک دل پادشه ندارد یکی بگوید به آن ستمگر : « بهار مسکین گنه ندارد؟» ملک‌الشعرای بهار اگر تو رخ بنمایی ستم نخواهد شد ز حسن و خوبی تو هیچ کم نخواهد شد... تو پاک باش و برون آی بی‌حجاب و مترس کسی به صید غزال حرم نخواهد شد... ملک‌الشعرای بهار دعوی چه کنی؟ داعیه‌داران همه رفتند شو بار سفر بند که یاران همه رفتند... افسوس که افسانه‌سرایان همه خفتند اندوه که اندوه‌گساران همه رفتند... یک مرغ گرفتار در این گلشن ویران تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند... ملک‌الشعرای بهار


موضوعات مرتبط: میرزا محمدتقی بهار (ملک‌الشعرای بهار) ، ،
برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 8 آبان 1392برچسب:, ] [ 19:24 ] [ هادی قادری ]

سايه سنگ بر آينه خورشيد چرا؟
خودمانيم، بگو اين همه ترديد چرا؟
نيست چون چشم مرا تاب دمى خيره شدن
طعن و ترديد به سرچشمه خورشيد چرا؟
طنز تلخى است به خود تهمت هستى بستن
آن که خنديد چرا، آن که نخنديد چرا؟
طالع تيره ام از روز ازل روشن بود
فال کولى به کفم خط خطا ديد چرا؟
من که دريا دريا غرق کف دستم بود
حاليا حسرت يک قطره که خشکيد چرا؟
گفتم اين عيد به ديدار خودم هم بروم
دلم از ديدن اين آينه ترسيد چرا؟
آمدم يک دم مهمان دل خود باشم
ناگهان سوگ شد اين سور شب عيد چرا قیصر امین پور

 

دیروز 
ما زندگی را
به بازی گرفتیم
امروز ،او
ما را ...
فردا؟ قیصر امین پور

 

موجیم و وصل ما ، از خود بریدن است
ساحل بهانه ای است ، رفتن رسیدن است
تا شعله در سریم ، پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما ،در خود چکیدن است
ما مرغ بی پریم ، از فوج دیگریم
پرواز بال ما ، در خون تپیدن است
پر می کشیم و بال ، بر پرده ی خیال
اعجاز ذوق ما ، در پر کشیدن است
ما هیچ نیستیم ، جز سایه ای ز خویش
آیین آینه ، خود را ندیدن است
گفتی مرا بخوان ، خواندیم و خامشی
پاسخ همین تو را ، تنها شنیدن است
بی درد و بی غم است ، چیدن رسیده را
خامیم و درد ما ، از کال چیدن است  قیصر امین پور

 

سراپا اگر زرد پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی ، لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم
اگر خون دل بود ، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است ، آورده ایم
اگر داغ شرط است ، ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان ، گردنیم !
اگر خنجر دوستان ، گرده ایم !
گواهی بخواهید ، اینک گواه :
همین زخمهایی که نشمرده ایم !
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم  قیصر امین پور

 

حرفهاي ما هنوز ناتمام...
تا نگاه مي کني:
وقت رفتن است
بازهم همان حکايت هميشگي !
لحظه ي عظيمت تو ناگزير مي شود
آي...
ناگهان
چقدر زود
دير مي شود!  قیصر امین پور

 

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبزِِ سرآغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟ قیصر امین پور

 

اما
با این همه
تقصیر من نبود
که با این همه...
با این همه امید قبولی
در امتحان سادهْ تو رد شدم قیصر امین پور

 

چشم ها پرسش بي پاسخ حيراني ها
دست ها تشنه تقسيم فراواني ها...
عمري به جز بيهوده بودن سر نكرديم
تقويم ها گفتند و ما باور نكرديم
دل در تب لبيك تاول زد ولي ما
لبيك گفتن را لبي هم تر نكرديم...
شعاع درد مرا ضرب در عذاب كنيد
مگر مساحت رنج مرا حساب كنيد...
دلم قلمرو جغرافياي ويراني است
هواي ناحيه ما هميشه باراني است قیصر امین پور

 

خسته ام از آرزوها ، آرزوهاي شعاري
شوق پرواز مجازي ، بالهاي استعاري
لحظه هاي کاغذي را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بايگاني،زندگي هاي اداري
آفتاب زرد و غمگين ، پله هاي رو به پايين
سقفهاي سرد و سنگين ، آسمانهاي اجاري
با نگاهي سر شکسته،چشمهايي پينه بسته
خسته از درهاي بسته، خسته از چشم انتظاري
صندلي هاي خميده،ميزهاي صف کشيده
خنده هاي لب پريده ، گريه هاي اختياري
عصر جدول هاي خالي، پارک هاي اين حوالي
پرسه هاي بي خيالي، نيمکت هاي خماري
رو نوشت روزها را،روي هم سنجاق کردم:
شنبه هاي بي پناهي ، جمعه هاي بي قراري
عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزي ، باد خواهد برد باري
روي ميز خالي من، صفحه ي باز حوادث
در ستون تسليتها ، نامي از ما يادگاري قیصر امین پور

وبلاگ جملات حکیمانه


موضوعات مرتبط: قیصر امین پور ، ،
برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 8 آبان 1392برچسب:, ] [ 19:21 ] [ هادی قادری ]

خواهی که کسی شوی زهستی کم کن

ناخورده شراب وصل مستی کم کن

با زلف بتان دراز دستی کم کن

بت را چه گنه تو بت‌پرستی کم کن ابوسعید ابوالخیر

 

گفتار نکو دارم و کردارم نیست

از گفت نکوی بی عمل عارم نیست

دشوار بود کردن و گفتن آسان

آسان بسیار و هیچ دشوارم نیست ابوسعید ابوالخیر

 

دلخسته و سینه چاک می‌باید شد

وز هستی خویش پاک می‌باید شد

آن به که به خود پاک شویم اول کار

چون آخر کار خاک می‌باید شد ابوسعید ابوالخیر

 

قومی ز خیال در غرور افتادند

و ندر طلب حور و قصور افتادند

قومی متشککند و قومی به یقین

از کوی تو دور دور دور افتادند ابوسعید ابوالخیر

 

از لطف تو هیچ بنده نومید نشد

مقبول تو جز مقبل جاوید نشد

مهرت بکدام ذره پیوست دمی

کان ذره به از هزار خورشید نشد ابوسعید ابوالخیر

 

رفتم به کلیسیای ترسا و یهود

دیدم همه با یاد تو در گفت و شنود

با یاد وصال تو به بتخانه شدم

تسبیح بتان زمزمه ذکر تو بود ابوسعید ابوالخیر

 

در دل همه شرک و روی بر خاک چه سود

با نفس پلید جامهٔ پاک چه سود

زهرست گناه و توبه تریاک وی است

چون زهر به جان رسید تریاک چه سود ابوسعید ابوالخیر

 

هرگز دلم از یاد تو غافل نشود

گر جان بشود مهر تو از دل نشود

افتاده ز روی تو در آیینهٔ دل

عکسی که به هیچ وجه زایل نشود ابوسعید ابوالخیر

 

یا رب بگشا گره ز کار من زار

رحمی که زعقل عاجزم در همه کار

جز در گه تو کی بودم در گاهی

محروم ازین درم مکن یا غفار ابوسعید ابوالخیر

 

مجنون و پریشان توام دستم گیر

سرگشته و حیران توام دستم گیر

هر بی سر و پا چو دستگیری دارد

من بی سر و سامان توام دستم گیر ابوسعید ابوالخیر

 

در هر سحری با تو همی گویم راز

بر درگه تو همی کنم عرض نیاز

بی منت بندگانت ای بنده نواز

کار من بیچارهٔ سرگشته بساز ابوسعید ابوالخیر

 

گر خاک تویی خاک ترا خاک شدم

چون خاک ترا خاک شدم پاک شدم

غم سوی تو هرگز گذری می‌نکند

آخر چه غمت از آنکه غمناک شدم ابوسعید ابوالخیر

 

غمناکم و از کوی تو با غم نروم

جز شاد و امیدوار و خرم نروم

از درگه همچو تو کریمی هرگز

نومید کسی نرفت و من هم نروم ابوسعید ابوالخیر

 

یا رب تو چنان کن که پریشان نشوم

محتاج برادران و خویشان نشوم

بی منت خلق خود مرا روزی ده

تا از در تو بر در ایشان نشوم ابوسعید ابوالخیر

 

از هستی خویش تا پشیمان نشوی

سر حلقهٔ عارفان و مستان نشوی

تا در نظر خلق نگردی کافر

در مذهب عاشقان مسلمان نشوی ابوسعید ابوالخیر

 

در مدرسه گر چه دانش اندوز شوی

وز گرمی بحث مجلس افروز شوی

در مکتب عشق با همه دانایی

سر گشته چو طفلان نوآموز شوی ابوسعید ابوالخیر

 

خواهی چو خلیل کعبه بنیاد کنی

و آنرا به نماز و طاعت آباد کنی

روزی دو هزار بنده آزاد کنی

به زان نبود که خاطری شاد کنی ابوسعید ابوالخیر

 

تا نگذری از جمع به فردی نرسی

تا نگذری از خویش به مردی نرسی

تا در ره دوست بی سر و پا نشوی

بی درد بمانی و به دردی نرسی ابوسعید ابوالخیر

 

دنیا طلبان ز حرص مستند همه

موسی کش و فرعون پرستند همه

هر عهد که با خدای بستند همه

از دوستی حرص شکستند همه ابوسعید ابوالخیر

 

یا رب نظری بر من سرگردان کن

لطفی بمن دلشدهٔ حیران کن

با من مکن آنچه من سزای آنم

آنچ از کرم و لطف تو زیبد آن کن ابوسعید ابوالخیر

 وبلاگ جملات حکیمانه 


عارف بزرگ قرن چهارم هجری

 

باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ

گر کافر و گبر و بت‌پرستی باز آ

این درگه ما درگه نومیدی نیست

صد بار اگر توبه شکستی باز آ   ابوسعید ابوالخیر

 

وصل تو کجا و من مهجور کجا

دردانه کجا حوصله مور کجا

هر چند ز سوختن ندارم باکی

پروانه کجا و آتش طور کجا  ابوسعید ابوالخیر

 

یا رب مکن از لطف پریشان ما را

هر چند که هست جرم و عصیان ما را

ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم

محتاج بغیر خود مگردان ما را ابوسعید ابوالخیر

 

گر بر در دیر می‌نشانی ما را

گر در ره کعبه میدوانی ما را

اینها همگی لازمهٔ هستی ماست

خوش آنکه ز خویش وارهانی ما را ابوسعید ابوالخیر

 

پرسیدم ازو واسطهٔ هجران را

گفتا سببی هست بگویم آن را

من چشم توام اگر نبینی چه عجب

من جان توام کسی نبیند جان را ابوسعید ابوالخیر

 

ای دوست دوا فرست بیماران را

روزی ده جن و انس و هم یاران را

ما تشنه لبان وادی حرمانیم

بر کشت امید ما بده باران را ابوسعید ابوالخیر

 

یا رب ز کرم دری برویم بگشا

راهی که درو نجات باشد بنما

مستغنیم از هر دو جهان کن به کرم

جز یاد تو هر چه هست بر از دل ما ابوسعید ابوالخیر

 

در دیده بجای خواب آبست مرا

زیرا که بدیدنت شتابست مرا

گویند بخواب تا به خواب‌ش بینی

ای بیخبران چه جای خوابست مرا ابوسعید ابوالخیر

  

در کعبه اگر دل سوی غیرست ترا

طاعت همه فسق و کعبه دیرست ترا

ور دل به خدا و ساکن میکده‌ای

می نوش که عاقبت بخیرست ترا ابوسعید ابوالخیر

  

آن رشته که قوت روانست مرا

آرامش جان ناتوانست مرا

بر لب چو کشی جان کشدم از پی آن

پیوند چو با رشتهٔ جانست مرا ابوسعید ابوالخیر

 

من دوش دعا کردم و باد آمینا

تا به شود آن دو چشم بادامینا

از دیدهٔ بدخواه ترا چشم رسید

در دیدهٔ بدخواه تو بادامینا ابوسعید ابوالخیر

 

آنروز که آتش محبت افروخت

عاشق روش سوز ز معشوق آموخت

از جانب دوست سرزد این سوز و گداز

تا در نگرفت شمع پروانه نسوخت ابوسعید ابوالخیر

 

دیشب که دلم ز تاب هجران میسوخت

اشکم همه در دیدهٔ گریان میسوخت

میسوختم آنچنانکه غیر از دل تو

بر من دل کافر و مسلمان میسوخت ابوسعید ابوالخیر

 

از کعبه رهیست تا به مقصد پیوست

وز جانب میخانه رهی دیگر هست

اما ره میخانه ز آبادانی

راهیست که کاسه می‌رود دست بدست  ابوسعید ابوالخیر

 

گر طالب راه حق شوی ره پیداست

او راست بود با تو، تو گر باشی راست

وانگه که به اخلاص و درون صافی

او را باشی بدان که او نیز تراست  ابوسعید ابوالخیر

 

آنرا که حلال زادگی عادت و خوست

عیب همه مردمان به چشمش نیکوست

معیوب همه عیب کسان می‌نگرد

از کوزه همان برون تراود که دروست ابوسعید ابوالخیر

 

گفتم: چشمم، گفت: به راهش می‌دار

گفتم: جگرم، گفت: پر آهش می‌دار

گفتم که: دلم، گفت: چه داری در دل

گفتم: غم تو، گفت: نگاهش می‌دار ابوسعید ابوالخیر


موضوعات مرتبط: ابوسعید ابوالخیر ، ،
برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 8 آبان 1392برچسب:, ] [ 2:44 ] [ هادی قادری ]

الهی ! اشک چشمی، سوز آهی
فروزان خاطــری، روشن نگاهــــی
زهرسو بسته شـــــد درهای امید
کلیدی ، رخنه ئی ، راهی پناهی
خليل الله خليلی

 

زندگي در بردگي شرمندگي است
معنــي  آزاد  بودن  زندگــي  است
ســر كه خـــم گردد به پاي ديگــران
بر  تن   مــــردان  بــود  بــار  گــران
بندة  حق در  جهـــان  آزاده اســت
مســت وي فارغ زجام و باده است
خليل الله خليلی

 

کشتند بشر را که سیاست این است
کردند جهان تبه که حکمت این اسـت
در کســوت خـــیرخواهی نــوع بشـــر
زادند چه فتنه ها که مهارت این است
خليل الله خليلی

 

گیرم که همه عیب و هجایـم گوینــد
از من چــه زدود
گـــیرم که همـــه راه ثنایــــم پوینـــد
بر من چــه فزود
آن شاخ شکوفه در چمن می خندد
بی منــت کــس
گلــــهای بهار از زمـــین می رویـــند
بی گفت و شنود
خليل الله خليلی

 

بداغ نامــرادی ســـوختــم ای اشـــک طوفانــــی
به تنگ آمد دلــــــم زين زندگی ای مرگ جولانی
در اين مکـــتب نميـــدانم چــه رمز مهملم يــارب
که نی معنی شدم، نی نامه و نی زيب عنوانی
از اين آزادگـــــی بهتر بود صد ره به چشــــم من
صــــدای شـــــيون زنجـــير و قــــيد کنج زندانــی
به هر وضعيکه گردون گشت کام من نشد حاصل
مگر اين شــــام غم را مرگ ســــازد صبح پايانی
جوانی سلب گشــت و حيف کآمال جوانی هــم
يکــــايک محو شــــد مانـــند اعـــلام پريشــــانی
زيک جو مــنت ايـــن ناکســـــان بردن بود بهــــتر
که بشکافم بمشکل صخره ســـنگی را بمژگانی
گناهــــم چيسـت، گردونم چــــــرا آزرده مـــيدارد
ازين کاســه گدا ديگر چه جســتم جز لب نانــی
خليل الله خليلی

 

ای غره به اینکه دهر فرمانبر توســت
وین ماه و ستاره و فلک چاکر توست
ترســــم کــــــه ترا چــاکـر خود پندارد
آن مورچگان که رزقشان پیکر توست
خليل الله خليلی

 

با خلق نکو بزی که زیور این است
در آیینه جمال ، جوهـر این اســت
آن قطرهء اشـکی که بریزد بر خاک
بردار که گنج لعل و گوهر این است
خليل الله خليلی

 

نالــــه به دل شــــد گره، راه نیستان کجاست؟
سینه به‌ من شد قفس،طرف بیابان کجاست؟
در تــف ایــن بـادیــه، ســــوخـت ســـراپـا تـنـم
مــزرعم آتـش گرفت، نـم‌نـم باران کـــجاســت؟
خــــوب و بـــد زندگــــی، بر ســـر هــم ریخـتند
تا کنـــد از هـــم جدا، بازوی دهقان کجاسـت؟
در تـَف ایــــن بادیــه، ســـــوخت ســـراپا تنــم
مزرعــــم آتـــش گرفت، نم‌نم باران کـجاسـت؟
اشــــک در آبم نشــــانــد، آه به بـادم ســــپرد
عقل به بندم فكند، رخنه‌ی زندان کجاست؟...
خليل الله خليلی

 

اگــــــر دانـــــی زبــن اخـتــــران را
شـــبانه بشــنوی راز جهـــــان را
سکوت شب به صد آهنگ خواند
به گوشت قصه های آســـمان را
خليل الله خليلی

 

راه خــــود رو کــــه دیگــران رفتن
نه چنـــان رو که دیگــــران رفتنـد
بــه تــو دادنــــد چون نگــاه نوین
جســــتجو کـــن بجــو راه نویــن
آنچـــه رفتند رفتگـــان در ســـال 
شوند اکنون به یک سـحر پامال
گــر کمی سـر به خود فرود آریم
راه دشــوار پـیــش رود داریـــــم
طــی این راه مرد مــــی خواهد
عقل گردون نور د می خواهد...
راه دور اســت پیــش بایــد رفت
لیــک با پـای خویـــش باید رفت
گـر نه این ره به خــود بری پایان
می برندت کشان کشـان دگران
می برند آ نچـنان که خواهــانند
مـی کنند آنچـــــه در پی آنند...
رفت عصری که گفت شیخ اجل
رهبـــر رهروان به علــم و عمـل
ســـعدی افتـــاده اســت و آزاده
کــــس نیــایـد به جنگ افـتــاده
در جهانـــی کــه ما زنیــــم قدم
مـــرگ و افتادگــــــی بــود تــوام
کـــرکــــسـان زمــانــه بیــدارنــد
هـــر چـــه افــــتاده زود بــردارند
هــــرکه افتـــاده پایــــمال شـود
مـــعــرض ذلـــت و  زوال شــــود
خليل الله خليلی

 

هر صبح که کردیم به غم شام گذشت
هــــر جـــور که دیـــدیم ز ایــام گذشت
آلام  اگـــــر دســــت  زمــا  بـاز نداشت
مـا پیــر شــــدیم و درک آلام گــذشــت
خليل الله خليلی

 

ســــرمایهء عیش،صــحبت یـاران است
دشـــواری مــــرگ،دوری ایشــان است
چـــون در دل خــــاک نیز یـــاران جمعند
پس زندگی و مرگ به ما یکسان است
خليل الله خليلی

 

مـــقصد ز نماز مــــا صف آراســــتن اســـت
یــا دل زغــبـــار شـــرک پیــــراســـتن است
چون نیست حضور ، دل چوبوزینه چه سود
زین خفتن و خم گشتن و برخاستن است؟
خليل الله خليلی

 

هر کس که چو مرد کار خود داد انجام
نـــامرد صفت نمی کشــــد ناز لئــــام
در سینه ی روزگار زن پنجه چو شــیر
تا پشـــت تو بر خــــاک نمــــالد ایـــام
خليل الله خليلی

 

قــلم در پنــجة من نخلِ ســـرما خـــرده را ماند
دوات از خشــــک مــغزي ها دهانِ مرده را ماند
نه پيـــوندي به ديــروزي نه امــيدي به فردائــي
دل بـــي حاصل من شـــهر طـوفان برده را ماند
تکانـــي هــــم نخورد از آهِ آتشـــبارِِ مظـــلومان
دلِ سختِ ستمگر سـنگِ پيکان خورده را مـاند
گـــل عشـــــقم که بود از نـــوبهار آرزو خنـــدان
کنــون در پــاي جـــانان غنچــــة پـژمرده را ماند
ســــر بيدرد کز شــتور تمــــنا نيســـتش بهــره
بشـــاخ زنـــدگــــانـي ميـتتوة افســـرده را ماند
ز بس در هر چه ديدم داشت رنگِ رنج و آزاري
جهان در چشــم من يکســــر دل آزرده را ماند
خليل الله خليلی

 

آتشــــي از جـــنگ افـــروزند هـــر دم در جهان
اين  سياست  پيشگان  شوم با افكار خويش
پيـــش مــا از آشـــتـــي لافنـــد اما در كميـــن
گرمتــــر ســـــازند هر دم عــرصه پيكار خويش
ظالـــمان راگــــــنج گوهركي كند قانع كه خوك 
گر به گلشن جا كند جويد همان  مردارخويش
خليل الله خليلی

 

پیران که چنین مقــام و حرمــــت دارند
زان نیست که یـک دو دم قـدامت دارند
این حرمت از آن است که آنها دو نفس
در رفـــــتن از ین خرابه ســــبقت دارند
خليل الله خليلی

 

گــر علت مرگ را دوا مــــی کردند
گــر چارهء این نوع دوپا میــــکردند
می دیدی کاین جماعت تیره نهاد
بر روی زمین چه فتنه ها میکردند
خليل الله خليلی

 

کـــى باشـــــد و کـــى که باز آیم سویت
چون ســــرمه کشم به دیده خاک کویت
تو چون گل خندان شوى از شادى و من
پــــــــروانه صفت کنــــم دمـــــادم بویــت
خليل الله خليلی


موضوعات مرتبط: گلچین اشعار خليل الله خليلی ، ،
برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 8 آبان 1392برچسب:, ] [ 2:41 ] [ هادی قادری ]

تا دل مسکین من در کار تست
آرزوی جـــــان مـــن دیــــدار تسـت
جــان و دل در کـــار تــــــو کـــردم فـــدا
کــــار مـن ایـــن بــود دیگـــر کــــار تست
با تـــو نتـــوان کــــرد دســـــت انــدر کمــر
هـــرچه خــواهی کـن که دولت یار تست
دل تــــــرا  دادم  وگــــر  جـــان  بایـــدت
هـــم فـــدای لعـــل شکـــربار تســت
شایدم گر جان و دل از دست رفت
ایمنـم دادی که در زنهار تست
انوری

 

ای دیــــر بــدست آمـــده بــس زود بـرفتی
آتــش زدی انــدر مــن و چون دود برفتی
چـــون آرزوی تنگـــدلان دیـــر رسیــدی
چــون دوستی سنگــدلان زود برفتی
زان پیش که در باغ وصال تو دل من
از داغ فــراق تـــو بـــر آســود برفتی
ناگــشته من از بند تــو آزاد بجستی
نا کـــرده مــرا وصل تــو خشنود برفتی
آهنگ بـــه جان مـــن دلسوخته کــردی
چــون در دل مــن عشق بیفــزود برفتــی
انوری

 

ای  بــــرادر  عشــــق  ســــودایی خوشســـت
دوزخ انــــدر  عاشقـــی جایـــی خـــوشســـت
در  بیـــــابـــــان   رهــــــروان   عشـــــــق  را
زاب چشـــم خویـــش دریایـــی خوشست
غمگـــنان را هـــر زمان در کـــنج عشــق
یاد نام دوست صحــرایی خــوشست
بــا خیال روی  معشــوق  ای عجـب
جــام زهــرآلود حلوایی خوشست
عمــرها در رنــج چون امروز و دی
بر امید بود فردایی خوشست
انوری

 

در همــه عالم وفاداری کجاســت
غم به خروارست غمخواری کجاست
درد دل چندان کـــه گنجــــد در ضمیـــر
حاصلســـت از عشــق دلداری کجاست
گــــر به گـیتـــی نیســـت دلــــداری مـــرا
ممکـــن است از بخــت دل‌باری کـــجاست
انــدریــن ایـــام در بـــاغ وفــــا
گــر نمی‌روید گلـی خاری کـجاست
جان فـــدای یار کـــردن هســت سهل
کـــاشکی یار بســـی یـــاری کـجاست
در جهـــــان عاشقـــی بینــــــم همــــی
یـــک جهــــان بـــی‌کـــار با کـاری کجاست
انوری

 

بیــا ای جان بیا ای جان بیــا فــــریاد رس مــا را
چـو ما را یک نفس باشد نباشی یک نفــس ما را
ز عشــقت گــرچه با دردیم و در هجــرانت انـــدر غـم
ز عشــق تو نــه بس باشـــد ز هجــران تو، بس مــا را
کـــم از یک دم زدن ما را اگر در دیده خواب آید
غم عشقت بجنباند به گوش اندر جرس ما را
لبت چون چشمه‌ی نوش است و ما اندر هوس مانده
کـــه بـــر وصــل لبــت یــک روز باشد دسترس ما را
به آب چشمــــه‌ی حیـــوان حیاتـــی انــوری را ده
که اندر آتش عشقت بکشتی زین هوس ما را
انوری

 

عشق تو قضای آسمانست
وصــل تـــو بقای جـــاودانست
آسیـــب غـــم تـــو در زمـــانـــــه
دور  از تـــو  بــلای  ناگـــهانســـت
دستــــم نــــرسد همی به شادی
تـــا  پـــای  غـــم  تو  در  میانست
در  زاویه‌هــــای  چیـــن  زلفـــــت
صد خرده‌ی عشق در میانست
ایــن قاعـده گـــر چنین بماند
بنیــاد خـرابی جهانست...
انوری

 

جرمی نـــــدارم بیش از ایــن کـــز جــان وفــــادارم تـــرا
ور قصــد آزارم کنــــی هــرگــــز نیـــــازارم ترا
زین جور بر جانم کنون، دست از جفا شستی به خون
جانا چـــه خواهـــد شد فزون، آخر ز آزارم ترا
رخ گر به خون شویم همی، آب از جگر جویم همــــی
در حال خود گویم همی،یادی بود کارم ترا...
انوری

 

حسنت اندر جهان نمی‌گنجد
نامــت انـــدر دهـــان نمی‌گـنجد
راز عشـــقت نهان نخــواهد مــاند
زانکـــه در عقـــل و جان نمی‌گــنجد
با غـــم تــو چنـــان یگــــانه شـــــدم
کـــــه دل انــــــدر میـــان نمی‌گــنجـــد
آخـــــر ایــــن روزگــــــار چنــــدان مــــاند
کـــــه  دروغــــی  در  آن  نمـــی‌گــنجد...
انوری

 

آن شنیدستی که روزی زیرکی با ابلهی
گـفت کین والی شهر ما گدایی بی‌حیاست
گـفت چـــون باشد گدا آن کز کلاهش تکمه‌ای
صد چــو ما را روزهـــا بل سالهـــا برگ و نواست
گفتــش ای مسکین غلط اینک از اینجا کـــرده‌ای
آن همــه برگ و نـــوا دانی کــــه آنـــجا از کجاست
در و مــــروارید طـــوقش اشـــک اطفـــــال منســـت
لعـــل و یاقـــوت ستامـــش خـــون ایتـــام شماست...
انوری

وبلاگ جملات حکیمانه


موضوعات مرتبط: گلچین اشعار انوری ، ،
برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 8 آبان 1392برچسب:, ] [ 2:39 ] [ هادی قادری ]

دیگر بر کاغذ ابریشمین اشعار موزون نمی نویسم
و آنها را در قاب زرین نمی گیرم
زیرا
دیرگاهی است نغمه های جانسوز خویش را
بر خاک بیابان می نویسم
تا با دست باد به هر سو پراکنده شود
ولی اگر باد خط مرا با خود ببرد
روح سخنم را که بوی عشق می دهد
جایی نتواند بُرد
روزی می رسد که دلداده ای از این سرزمین بگذرد
و چون پا بر این خاک نهد
سراپا بلرزد و به خویش بگوید
پیش از من در اینجا عاشقی به یاد معشوقه
ناله سر داده
شاید مجنون به هوای لیلی نالیده
یا فرهاد در اینجا سر در خاک برده است
هر که هست
از خاکش بوی عشق برمیخیزد
و تربتش پیام وفا می دهد
تو نیز که بر بستر نرم آرمیده ای
وقتی که سخن آتشینم را از زبان نسیم صبا می شنوی
سراپا مرتعش خواهی شد و به خود خواهی گفت:
یارم برای من پیام عشق فرستاده
تو هم ای باد صبا
پیام مهر مرا به او برسان گوته

 

دلدار من
اگر بخواهی بی دریغ بلخ و بخارا و سمرقند را
به خال هندویت خواهم بخشید
اما پیش از آن از امپراطور بپرس
بدین بخشش راضی است یا نه
زیرا امپراطور که بسی بزرگتر و عاقلتر از من و توست
از راز عشق ورزیدن خبر ندارد!
آری
ای پادشاه!
میدانم که به این بخشش ها رضا نخواهی داد
زیرا تاج بخشی فقط از گدایان کوی عشق ساخته است گوته

 

هنگامی که خورشید فروزان عاشقانه
به ابر بهاری چشمک می زند و به او دست زناشویی می دهد
در آسمان رنگین کمانی زیبا پدید می آید
اما در آسمان مه آلود
آنرا بجز رنگ سپید نمی توان دید
ای پیر زنده دل
از گذشت عمر افسرده مشو
هر چند زمانه نیز موی تو را سپید کرده
اما هنوز نیروی عشق که زاینده جوانی است
از دلت بیرون نرفته است گوته

 

عاشقان یکدل
در تاریکی شب نیز راه کوی یار را گم نمی کنند
کاش لیلی و مجنون زنده می شدند
تا من راه عشق را به آنان دهم... گوته

 

نفرین برهر آنچه که روح آدمی را
با جذبه و جادو به سوی خویش می کشد
و او را در این ماتم کده
با نیروهای اغوا و فریب در بند می کشد.
فراتر از همه نفرین بر اندیشه های والا
که جان خویشتن را با آن ها اسیر می سازد
نفرین بر فریبندگی خیالات
که باری اند بر دوش خرد!
نفرین بر هر آنچه در رویاها بر ما وارد می شوند
به هیات فریب کار شهرت به هیات نام دارندگی
نفرین بر هر آنچه که تملک اش
مثال تملک بر همسر و فرزند و خدم و حشم می فریبدمان .
نفرین بر دارایی که با گنجینه هایش
به اعمال بی پروایانه تهییج مان می سازد
با فریبی که در نشاطی به باطل
مخده های آسایش را برایمان فراهم می سازد.
نفرین برآن مرحمت بالای عشق!... گوته

 

ما را به این زمین ِ خسته می آوری
رهایمان می کنی تا خود را به گناه بیالاییم
آن گاه می گذاری پشیمانی بکشیم
یک آن لغزش و یک عمر اندوه... گوته

 

مردمان جهان از خُرد تا بزرگ
تارهای سست از آرزوهای گران بر گِرد خویش می تنند
و خود
عنکبوت وار میان آن جای میگیرند
ناگهان ضربت جادویی این تارهای سست را از هم می گسلد
آنگاه همه فغان برمی آورند که کاخی آراسته به دست ستم ویران شده است گوته

 

در خاموشی شب
بلبل بانگ برداشت و آواز شبانه اش به عرش خداوند رسید
خدا نغمه بلبل را شنید و به پاداش آن
در قفسی زرینش کرد و به او روح نام داد
از آن پس
مرغ روح در قفس تن زندانی است
ولی همچنان گاه و بیگاه نوای دلپذیرش را سر میدهد گوته

وبلاگ جملات حکیمانه


موضوعات مرتبط: گلچین اشعار گوته ، ،
برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 8 آبان 1392برچسب:, ] [ 2:38 ] [ هادی قادری ]

تبه کردم جوانی تا کنم خوش زندگانی را
چه سود از زندگانی چون تبه کردم جوانـی را
به قطع رشته جان عهد بستم بارها با خود
به من آموخت گیتی، سست عهدی،سخت جانی را
بجوید عمر جاویدان هر آنکو همچو من بیند
به یک شام فـراق،اندوه عمـر جاودانی را
کی آگه می شود از روزگار تلخ ناکامـان
کسی کو گسترد هر شب،بساط کامرانی را
به دامان خون دل از دیده افشاندن کجا داند
به ساغر آنکه می ریزد شراب ارغوانـی را
وفا و مهــر کی دارد حبیبا آنکه می خواند
به اسم ابلهـی رسم وفـا و مهـربانی را  حبیب یغمایی

 

خواجه در بند نقش ايوان است
خانه از پاي بست ويران است
در بحور عدم عروض افتاد
بحث ما ابلهان در اوزان است
فاعلاتن مفاعلن چه كني؟
شعر را طبع و ذوق ميزان است حبیب یغمایی

 

كس در اين خانه جاودان نزيد
ديو بيرون شود سليمان هم
بشكافد،پراكند، ريزد
بام ها، سقف ها و ايوان هم
نه همين خانه فقير فرو
اوفتد، بلكه قصر سلطان هم
بنماند زمين و آنچه در اوست
آسمان و آفتاب تابان هم
بشكافند و منفجر گردند
زهره و ماه و مهر و كيوان هم
مي شود در نوشته چون طومار
كوه ها، بحرها، بيابان  هم
روزي اين دهر گشته است آغاز
روزي آخر رسد به پايان هم
اين خبرها همين، نه من گويم
در حديث آمده است و قرآن هم حبیب یغمایی

 

ايران عزيز خانه ماست
ميهن، وطن، آشيانه ماست
اين خانه شش هزار ساله
از ماست به موجب قباله
از كورش و اردشير و دارا
اين ملك رسيده است ما را... حبیب یغمایی

 

در ميان آفتاب گرم سوزان پاي لخت
ره سپردن تشنه لب، بي آب، تنها در كوير
گوشه ويرانه اي بي توشه افتادن مريض
ساختن بالين زخشت، از خاك گستردن سرير
سوختن از هجر ياري نوجوان يكدور عمر
ساختن با وصل زالي پيرتر از چرخ پير
با تشبهاي گوناگون شدن با دست غير
گاه ملت را وكيل و گاه دولت را وزير
هست آسانتر بعالي همتي كز بهر شغل
گردد از دون فطرت بالانشين منت پذير
جان سپارم برهت بينمت ارباردگر
تارخ و قامت زيباي توام در نظر است
درخم زلف تو آنگونه گرفتار شدم
من ترا از همه خوبان جهان خواهم و بس
هيچكس نيست خريدار تو چندان كه منم
اي بسا ديده و دل كزپي تست اما نيست
باد آنروز كه باديده نمناك تو دل
مهربانست و دلارام و وفادار حبيب حبیب یغمایی

 

عهد كردم كه جز از اين نكنم كاردگر
نتوانم نگرم قامت و رخسار دگر
كه نيفتاده در اين دام گرفتاردگر
گرچه باشند بخوبي چه تو بسياردگر
من بهاي تو شناسم نه خريدار دگر
دل بيدار دگر ديدة بيدار دگر
راز ميگفت و نبدحاجت گفتاردگر
نتواند بگزيند به از اين بار دگر حبیب یغمایی

 

امروز كه اي ستوده فرزند
هستي تو بر اين سرا خداوند
«غافل منشين نه وقت بازي است
وقت هنر است و سرفرازي است»
از پا منشين و جا نگه دار
گر سربدهي سرا نگهدار
اين پند شنو زخانه بر دوش
ورخانه بودخرابه مفروش حبیب یغمایی

 

دلم خواهد بدانسو پر بگیرم
نگار خویش را در بر بگیرم
بیندازم ز سر چادر نمازش
در آویزم به گیسوی درازش
بدوزم چشم بر جشم سیاهش
بخوانم راز عشق از هر نگاهش
در آویزم به بالای بلندش
فرو گیرم ز تن نیلی پرندش
نهم لب بر لب عنابی او
ببوسم گونه مهتابی او
سر او را نهم بر سینه خویش
بگویم غصه دیرینه خویش... حبیب یغمایی

 

من نمی خواهم که بعد از مرگ من افغان کنند
دوستان گریان شوند و دیگران نالان کنند
من نمی خواهم که فرزندان و نزدیکان من
ای پدر جان ! ای عمو جان! ای برادر جان کنند
من نمی خواهم پی تشییع من خویشان من
خویش رااز کار وا دارند و سرگردان کنند
من نمی خواهم پی آمرزش من قاریان
با صدای زیر و بم ترتیل الرحمن کنند
من نمی خواهم خدا را گوسفندی بیگناه
بهر اطعام عزادارن من قربان کنند
من نمی خواهم که از اعمال نا هنجار من
ز ایزد منان در این ره بخشش و غفران کنند
آنچه در تحسین من گویند بهتان است و بس
من نمی خواهم مرا آلودۀبهتان کنند
جان من پاک است و چون جان پاک باشد باک نیست
خود اگر ناپاک تن را طعمۀ نیران کنند
در بیابانی کجا از هر طرف فرسنگهاست
پیکرم را بی کفن بی شستشو پنهان کنند حبیب یغمایی

وبلاگ جملات حکیمانه


موضوعات مرتبط: حبیب یغمایی ، ،
برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 8 آبان 1392برچسب:, ] [ 2:36 ] [ هادی قادری ]

از نو شکفت نرگس چشم انتظاری ام
گل کرد خار خار شب بی قراری ام
تا شد هزار پاره دل از یک نگاه تو
دیدم هزار چشم در آیینه کاری ام
گر من به شوق دیدنت از خویش می روم
از خویش می روم که تو با خود بیاری ام
بود و نبود من همه از دست رفته است
باری مگر تو دست بر آری به یاری ام
کاری به کار غیر ندارم که عاقبت
مرهم نهاد نام تو بر زخم کاری ام
تا ساحل نگاه تو چون موج بی قرار
با رود رو به سوی تو دارم که جاری ام
با ناخنم به سنگ نوشتم : بیا , بیا
زان پیشتر که پاک شود یادگاری ام قیصر امین پور

 

نامدگان و رفتگان از دو كرانه زمان
سوی تو می‌دوند هان! ای تو همیشه در میان
در چمن تو می‌چرد آهوی دشت آسمان
گرد سر تو می‌پرد باز سپید كهكشان
هر چه به گرد خویشتن می‌نگرم در این چمن
آینه ضمیر من جز تو نمی‌دهد نشان
ای گل بوستان سرا از پس پرده‌ها درآ
بوی تو می‌كشد مرا وقت سحر به بوستان
ای كه نهان نشسته‌ای باغ درون هسته‌ای
هسته فرو شكسته‌ای كاین همه باغ شد روان
آه كه می‌زند برون از سر و سینه موج خون
من چه كنم كه از درون دست تو می‌كشد كمان
پیش وجودت از عدم، زنده و مرده را چه غم؟
كز نفس تو دم به دم می‌شنویم بوی جان
پیش تو جامه در برم نعره زند كه بر دَرم!
آمدنت كه بنگرم، گریه نمی‌دهد امان...
هوشنگ ابتهاج

 

طلوع می‌کند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی
دوباره پلک دلم می‌پرد نشانه چیست
شنیده‌ام که می‌آید کسی به مهمانی
کسی که سبزتر از هزار بار بهار
کسی شگفت کسی آن چنان که می‌دانی
قیصر امین پور

مردم ديده به هر سو نگرانند هنوز
چشم در راه تو صاحب ‌نظرانند هنوز
لاله‌ها، شعله‌كش از سينه داغند به دشت
در غمت، همدم آتش جگرانند هنوز
از سراپرده غيبت، خبري باز فرست
كه خبريافتگان، بي‌خبرانند هنوز
رهروان، در سفر باديه حيران تواند
با تو آن عهد كه بستند، برآنند هنوز
ذره‌ها در طلب طلعت رويت با مهر
هم‌عنان تاخته چون نوسفرانند هنوز
طاقت از دست شد اي مردمك ديده! دمي
پرده بگشاي كه مردم نگرانند هنوز مشفق كاشاني

با همه لحن خوش آوایی ام
در به در کوچه تنهایی ام
ای دو سه تا کوچه زما دورتر
نغمه تو از همه پرشورتر
کاش که این فاصله را کم کنی
محنت این قافله را کم کنی
کاش که همسایه ما می شدی
مایه آسایه ما می شدی
هر که به دیدار تو نائل شود
یک شبه حلال مسائل شود
دوش مرا حال خوشی دست داد
سینه مارا عطشی دست داد
نام تو بردم لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت
نام تو آرامه جان من است
نامه تو خط امان من است
ای نگهت خواستگه آفتاب
بر من ظلمت زده یک شب بتاب
پرده برانداز زچشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم
ای نفست یار و مددکار ما
کی و کجا وعده دیدار ما
آقاسی

هر چند كه بيمار تو هستيم همه
ديوانه ي ديدار تو هستيم همه
بين خودمان بماند آقا عمري است
انگار طلب كار تو هستيم همه

هم چاه سر راه تو بايد بكنيم
هم اينكه از انتظار تو دم بزنيم
اين نامه ي چندم است كه مي خواني
داريم ركورد كوفه را مي شكنيم
جلیل صفر بیگی

 

هــر نــفـــس آیـنــه روی تـو را می طلبم
از گـلستان جهان بوی تو را می طلبم
ای بــهــشت همــه دلـهـای خـداجوی بیا
عطر گل‌چـهره مینوی تو را می طلبم
گــیــسـوانـت شب یــلدا و رُخَت ماه تمام
ماه در ظلمت گیسوی تو را می طلبم
دشـت در دشـت به دیدار تو مشتاق شدم
کو به کو ناله کنان کوی تو را می طلبم
افـــق صــبــح دل افـــروز تــو را خــواهانم
آفــتــاب رخ نـیـکــوی تـو را مـی طلبم
زمــــزم اشــک تـــو و زمـــــزمـه یـــارب تو
ذکـر روشـنـگر یـا هوی تو را می طلبم
بی خبر از توام ای عشق کجا منزل توست
هـر قـدم جـاده رهپوی تو را می طلبم
گلشن خاطره‌ام تا که نگردد پاییز
دفــتــر سبـــز ثـناگوی تو را می طلبم
آفتاب دل من، چهره برون آر و بتاب
«یاسرم» سایه دلجوی تو را می طلبم
محمود تاری «یاسر»

 

ای آشنای درد ما ، مهدی بیا مهدی بیا
ای یاور درمانده ها ، مهدی بیا مهدی بیا
فرمانده و رهبر تویی ، آقا توئی سرور توئی
ای وارث آل نبی، مهدی بیا مهدی بیا
بینم اگر رخسار تو ،بوسه زنم بر پای تو
بر چهره زیبای تو ،مهدی بیا مهدی بیا
مهدی تو هستی در دلم ، نور امیدی سرورم
عنوان کنم راز دلم ، مهدی بیا مهدی بیا
سلطان قلب ما توئی ،درمانده ایم مولا توئی
درمان درد ما توئی ،مهدی بیا مهدی بیا
شمعها همه افروخته ، پروانگانش سوخته
چشمها به راهت دوخته ،مهدی بیا مهدی بیا
ما جملگی لب تشنه ایم ، بی تاب و هم سرگشته ایم
ساقی به تو دل بسته ایم ،مهدی بیا مهدی بیا
اصغر ندیده روی تو ، عاشق شده بر خوی تو
قربان تار موی تو ، مهدی بیا مهدی بیا علی اصغر قهرمانی


موضوعات مرتبط: امام زمان در شعر فارسی ، ،
برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 8 آبان 1392برچسب:, ] [ 2:17 ] [ هادی قادری ]

گر بر سر نفس خود امیری، مردی

بر کور و کر، ار نکته نگیری، مردی

مردی نبود فتاده را پای زدن

گر دست فتاده ای بگیری، مردی رودکی

 

نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود

حال من از اقبال تو فرخنده شود

وز غیر تو هر جا سخن آید به میان

خاطر به زار غم پراگنده شود رودکی

 

با داده قناعت کن و با داد بزی

در بند تکلف مشو، آزاد بزی

در به ز خودی نظر مکن، غصه مخور

در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی رودکی

 

بر عشق توام، نه صبر پیداست، نه دل

بی روی توام، نه عقل بر جاست، نه دل

این غم، که مراست کوه قافست، نه غم

این دل، که تراست، سنگ خاراست، نه دل رودکی

 

در منزل غم فگنده مفرش ماییم

وز آب دو چشم دل پر آتش ماییم

عالم چو ستم کند ستمکش ماییم

دست خوش روزگار ناخوش ماییم رودکی

 

ای نالهٔ پیر خانقاه از غم تو

وی گریهٔ طفل بی گناه از غم تو

افغان خروس صبح گاه از غم تو

آه از غم تو! هزار آه ازغم تو! رودکی

 

از کعبه کلیسیا نشینم کردی

آخر در کفر بی‌قرینم کردی

بعد از دو هزار سجده بر درگه دوست

ای عشق، چه بیگانه ز دینم کردی! رودکی

 

چرخ کجه باز، تا نهان ساخت کجه

با نیک و بد دایره درباخت کجه

هنگامهٔ شب گذشت و شد قصه تمام

طالع به کفم یکی نینداخت کجه رودکی

 

در رهگذر باد چراغی که تراست

ترسم که: بمیرد از فراغی که تراست

بوی جگر سوخته عالم بگرفت

گر نشنیدی، زهی دماغی که تراست! رودکی

 

با آن که دلم از غم هجرت خونست

شادی به غم توام ز غم افزونست

اندیشه کنم هر شب و گویم: یا رب

هجرانش چنینست، وصالش چونست؟ رودکی

 

جایی که گذرگاه دل محزونست

آن جا دو هزار نیزه بالا خونست

لیلی صفتان ز حال ما بی خبرند

مجنون داند که حال مجنون چونست؟ رودکی

 

بی روی تو خورشید جهان‌سوز مباد

هم بی‌تو چراغ عالم افروز مباد

با وصل تو کس چو من بد آموز مباد

روزی که ترا نبینم آن روز مباد رودکی

 

جز حادثه هرگز طلبم کس نکند

یک پرسش گرم جز تبم کس نکند

ورجان به لب آیدم، به جز مردم چشم

یک قطرهٔ آب بر لبم کس نکند رودکی

 

در جستن آن نگار پر کینه و جنگ

گشتیم سراپای جهان با دل تنگ

شد دست ز کار و رفت پا از رفتار

این بس که به سر زدم و آن بس که به سنگ رودکی

 

وبلاگ جملات حکیمانه


موضوعات مرتبط: رودکی ، ،
برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 8 آبان 1392برچسب:, ] [ 2:15 ] [ هادی قادری ]

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
شب تـار است و ره وادی ایمـــن در پیش
آتش طــور کـــجا موعــــد دیــدار کــــجاست
هــر کــــه آمـــد به جهان نقش خرابـــــی دارد
در خـــرابات بگــــویید کــــه هشیـــار کـــجاست
آن کــــس است اهـــل بشارت کــــــه اشارت داند
نکــــته‌ها هست بســـی محـــرم اســـرار کــجاست
هـــــر ســــر مـــوی مــــرا بـا تـــو هـــزاران کــــار است
مـــا کـــجاییـــم و مـــلامـــت گـــر بـــی‌کـــار کـــجاست...
حافظ

 

بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خـــون خوری گـــر طلب روزی ننهــاده کـــنی
آخــرالامـــر گــــل کــوزه گـــران خواهــی شــــد
حالیـــا فکـــر سبــو کـــن کـــــه پـر از بـاده کنـــی
گـــــر از آن آدمیــانی کـــــه بهشتت هوس است
عیـــش با آدمـــی ای چنــــد پـری زاده کنــــی
تکیــــه بر جای بزرگان نتوان زد به گــــــزاف
مگر اسباب بزرگـی همه آماده کــنی...
حافظ

 

راهیست راه عشـــق کـــه هیچش کـــــناره نیست
آن جـــا جــز آن کـــه جـان بسپارند چـاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست...
حافظ

 

هـــر آن کــــه جانب اهـــل خدا نگــه دارد
خـــداش در همـــه حـــال از بلا نگــــــه دارد
حــدیث دوست نگــویم مگر به حضــرت دوست
کــــــــه آشنــــا سـخـــــن آشنــــا نگـــــــه دارد...
حافظ

 

گفتــم ای سلطـــان خوبان رحـم کــــن بر این غـــریب
گفت در دنبال دل ره گــــم کـــند مسکـــــین غریب
گفتمــش مگـــذر زمانی گـفت معـــذورم بــــدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب...
حافظ

 

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست...
در انـــدرون مــــن خستـــه دل نـــدانــــم کــیســت
کــــه مـــن خموشـــم و او در فغــان و در غوغاست...
حافظ

 

دوش دیــــدم کــــه مـلایـــک در میـخــــانـــه زدنــد
گـــــل آدم بســــرشتنـــد و بــه پیمـــانــه زدنـــد
ســاکنـــان حـــــرم ستـــر و عفـــاف ملکـــوت
بــا مـــن راه نشیـــن بــاده مـستانــه زدنــد
آسمــــان بـار امـــانت نتـوانســت کــشید
قــرعــــه کـــار به نام مـــن دیوانــه زدنــد
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون نــدیدند حقیقت ره افسانه زدنــد
شکـــر ایزد کــه میان من و او صلح افتاد
صـــوفیان رقص کـــنان ساغر شکرانه زدند
آتش آن نیسـت کــه از شعله او خندد شمع
آتش آن است کـــــه در خــــرمن پـــــروانه زدند
کـــــس چـــو حــافظ نگشــاد از رخ اندیشه نقاب
تـا ســــر زلـــف سخـــن را بــــه قلـــم شـــانه زدند
حافظ

 

المــــنه لله کـــــــه در مــیکـــــده باز است
زان رو کـــــه مـــــــــرا بــــر در او روی نیــــاز است
خم‌ها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آن جاست حقیقت نه مجاز است
از وی همــــه مستی و غرور است و تکبر
وز مــــا همــــه بیچارگـــــی و عجــز و نیـاز است
رازی کــــه بر غیر نگـــفتیم و نگـــــــوییم
با دوست بگـــــوییـم کــــه او محـــرم راز است...
حافظ

 

مــــرا عهدیست بـا جانـان کــــه تـا جــان در بــدن دارم
هــواداران کـویش را چو جان خویشتن دارم
صفــــای خلـــوت خـاطـــر از آن شمـــع چگــــل جویــم
فـــروغ چشـــم و نور دل از آن مـاه ختن دارم
بـــه کــــام و آرزوی دل چــــو دارم خلــــوتــی حــاصـــل
چـــه فکــر از خبث بـدگویان میان انجمن دارم
گـــرم صــد لشکــر از خوبان به قصد دل کـــمین سازند
بحمد الله و المنـــه بتـــی لشکـــرشکـــن دارم
الا ای پیـــــر فـــرزانــــه مکــــن عیبــــــم ز مـیخــــانـــه
کـــه من در تـرک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
خـــدا را ای رقیب امشــب زمــانـــی دیــده بر هـــم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
چــــو در گــــلزار اقبالــــش خـــرامـــــانــــم بحمـــــدالله
نـــه میل لاله و نســـرین نه بــــرگ نسترن دارم
بـــه رنـــدی شهــــره شد حافظ میان همدمان لیکـــن
چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم
حافظ

 

حـالیـــا مـــصلحـــت وقــت در آن مـــی‌بـیـنـــم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینــم
جام می گــــیرم و از اهـــل ریا دور شــوم
یعنـــی از اهـــل جهـان پاکدلی بگزینم
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان درچینـــم
بس کـــه در خـــرقه آلـــوده زدم لاف صـــلاح
شـــرمسار از رخ ســـاقـی و مـــی رنگـــینم...
حافظ

 

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیسـت یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی ســوی خـــانـــه خمـــــار دارد پیــــر مـــا
در خــــرابات طریقت مـــا بـــه هــم منزل شویم
کـــاین چنیـــن رفتـــه‌ست در عهــــد ازل تقدیر مـا
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش اســت
عــــاقلان دیـــوانه گـــــردند از پـــی زنجیــــــــر مــــــا
روی خوبــت آیتـــی از لطــف بـــر مــا کــشف کـرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
بـا دل سنگـــینت آیا هیـــچ درگیـــرد شبـــــی
آه آتشنـــاک و ســـوز سینـــه شبگیـــر مـــا
تیـر آه ما ز گـــردون بگـــذرد حافظ خموش
رحم کــن بر جان خود پرهیز کـن از تیر ما
حافظ

 

ای پادشه خــــوبان داد از غــم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایـــم گـــل این بستان شـــاداب نمــــی‌مــاند
دریـــــــاب ضعیـفـــان را در وقــــت تــــوانـایــــی...
حافظ

 

ای بـــی‌خبــــر بکــــوش کــــه صاحب خبـــر شوی
تــا راهــــرو نباشـــی کـــــی راهـبــــــر شــــوی
در مکـــتب حقـــایق پیــــش ادیـــب عشـــق
هــان ای پسر بکـــوش که روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی...
حافظ

 

خــــرم آن روز کـــــز ایـــن منـــزل ویــــران بـــــروم
راحت جان طلبـــــم و از پــــی جـــانان بــــروم
گـــر چــه دانم کــه بــه جایی نبـرد راه غریب
مـن به بوی ســـر آن زلف پریشان بـــروم
دلــم از وحشت زندان سکـندر بگـــرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بـی‌طاقت
بـــه هـــــواداری آن سرو خرامان بـــروم
در ره او چــــو قلـم گـــر به سرم باید رفت
بـا دل زخـــم کـــش و دیـــده گــــریان بــروم
نـــذر کـــردم گــــر از این غـــم به درآیــم روزی
تا در میکـــده شـــادان و غــــزل خــــوان بـــــروم
حافظ

وبلاگ جملات جکیمانه


من این حروف نوشتم چنانچه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی حافظ 

 

عیب رندان مکن‌ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی‌ آن دروَد عاقبت کار که کشت... حافظ

 

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می​کنند
چون به خلوت می​روند آن کار دیگر می​کنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می​کنند
گوییا باور نمی​دارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور می​کنند... حافظ

 

حافظ وظیفه ء تو دعا گفتن است و بس
در بند آن مباش که نشنید یا شنید حافظ

 

ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما خطا کردیم و صلح انگاشتیم... حافظ

 

یاری اندر کس نمی​بینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
کس نمی​گوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
لعلی از کان مروت برنیامد سال​هاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد... حافظ

 

صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا... حافظ

 

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی​خبر بمیرد در درد خودپرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمی​پرستی
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی چندین درازدستی... حافظ

 

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
کار ملک است آن که تدبیر و تامل بایدش
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش... حافظ

 

در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند... حافظ

 

صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد
ور نه اندیشه این کار فراموشش باد
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد
به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ
حلقه بندگی زلف تو در گوشش باد حافظ

 

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پرده‌دار به شمشیر می‌زند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند حافظ

 

سحر با باد می​گفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است
بدین راه و روش می​رو که با دلدار پیوندی... حافظ

 

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بی​شمار آرد
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد... حافظ

 

 

 


سلامی چو بوی خوش آشنایی
بدان مردم دیده روشنایی
درودی چو نور دل پارسایان
بدان شمع خلوتگه پارسایی
نمی​بینم از همدمان هیچ بر جای
دلم خون شد از غصه ساقی کجایی... حافظ

 

دل می​رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را... حافظ

 

ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی
وان گه برو که رستی از نیستی و هستی
گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو
هر قبله‌ای که بینی بهتر ز خودپرستی
با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش
بیماری اندر این ره بهتر ز تندرستی
در مذهب طریقت خامی نشان کفر است
آری طریق دولت چالاکی است و چستی
تا فضل و عقل بینی بی‌معرفت نشینی
یک نکته‌ات بگویم خود را مبین که رستی
در آستان جانان از آسمان میندیش
کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی
خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد
سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی
صوفی پیاله پیما حافظ قرابه پرهیز
ای کوته آستینان تا کی درازدستی حافظ

 

الا ای آهوی وحشی کجایی
مرا با توست چندین آشنایی 
دو تنها و دو سرگردان دو بیکس
دد و دامت کمین از پیش و از پس 
بیا تا حال یکدیگر بدانیم
مراد هم بجوییم ار توانیم 
که می‌بینم که این دشت مشوش
چراگاهی ندارد خرم و خوش 
که خواهد شد بگویید ای رفیقان
رفیق بیکسان یار غریبان 
مگر خضر مبارک پی درآید
ز یمن همتش کاری گشاید... حافظ

 

بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست... حافظ

 

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دایم گل این بستان شاداب نمی​ماند... حافظ

 

ناگهان پرده برانداخته​ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته​ای یعنی چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
این چنین با همه درساخته​ای یعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدایان شده​ای
قدر این مرتبه نشناخته​ای یعنی چه
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداخته​ای یعنی چه...
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار
خانه از غیر نپرداخته​ای یعنی چه حافظ

 

چندان که گفتم غم با طبیبان
درمان نکردند مسکین غریبان
آن گل که هر دم در دست بادیست
گو شرم بادش از عندلیبان
یا رب امان ده تا بازبیند
چشم محبان روی حبیبان
درج محبت بر مهر خود نیست
یا رب مبادا کام رقیبان
ای منعم آخر بر خوان جودت
تا چند باشیم از بی نصیبان
حافظ نگشتی شیدای گیتی
گر می​شنیدی پند ادیبان حافظ

 

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم ... حافظ

 

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم
راحت جان طلبم و از پی جانان بروم
گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بی​طاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت
با دل زخم کش و دیده گریان بروم
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی
تا در میکده شادان و غزل خوان بروم... حافظ

 

فاش می​گویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم... حافظ

 

فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش... حافظ

 

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید حافظ

وبلاگ جملات حکیمانه

 


جز نقش تو در نظر نیامد ما را   جز کوی تو رهگذر نیامد ما را
خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت   حقا که به چشم در نیامد ما را  حافظ

 

 

هر روز دلم به زیر باری دگر است   در دیده‌ی من ز هجر خاری دگر است
من جهد همی‌کنم قضا می‌گوید   بیرون ز کفایت تو کاری دگراست حافظ 

 

 

امشب ز غمت میان خون خواهم خفت   وز بستر عافیت برون خواهم خفت
باور نکنی خیال خود را بفرست   تا در نگرد که بی‌تو چون خواهم خفت حافظ

 

 

اول به وفا می وصالم درداد   چون مست شدم جام جفا را سرداد
پر آب دو دیده و پر از آتش دل   خاک ره او شدم به بادم برداد  حافظ

 

 

از چرخ به هر گونه همی‌دار امید   وز گردش روزگار می‌لرز چو بید
گفتی که پس از سیاه رنگی نبود   پس موی سیاه من چرا گشت سفید  حافظ

 

 

قسام بهشت و دوزخ آن عقده گشای   ما را نگذارد که درآییم ز پای
تا کی بود این گرگ ربایی، بنمای   سرپنجه‌ی دشمن افکن ای شیر خدای حافظ

 

 

من حاصل عمر خود ندارم جز غم   در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم
یک همدم باوفا ندیدم جز درد   یک مونس نامزد ندارم جز غم  حافظ

 

 

ای کاش که بخت سازگاری کردی   با جور زمانه یار یاری کردی
از دست جوانی‌ام چو بربود عنان   پیری چو رکاب پایداری کردی  حافظ

 

 

گر همچو من افتاده‌ی این دام شوی   ای بس که خراب باده و جام شوی
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم   با ما منشین اگر نه بدنام شوی  حافظ

 

 

ای شرمزده غنچه‌ی مستور از تو   حیران و خجل نرگس مخمور از تو
گل با تو برابری کجا یارد کرد   کاو نور ز مه دارد و مه نور از تو  حافظ

 

 

گفتی که تو را شوم مدار اندیشه   دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه
کو صبر و چه دل، کنچه دلش می‌خوانند   یک قطره‌ی خون است و هزار اندیشه  حافظ

 

 

عشق رخ یار بر من زار مگیر   بر خسته دلان رند خمار مگیر
صوفی چو تو رسم رهروان می‌دانی   بر مردم رند نکته بسیار مگیر حافظ 

 

 

ای دوست دل از جفای دشمن درکش   با روی نکو شراب روشن درکش
با اهل هنر گوی گریبان بگشای   وز نااهلان تمام دامن درکش  حافظ

 

 

در باغ چو شد باد صبا دایه‌ی گل   بربست مشاطه‌وار پیرایه‌ی گل
از سایه به خورشید اگرت هست امان   خورشید رخی طلب کن و سایه‌ی گل  حافظ

 

 

لب باز مگیر یک زمان از لب جام   تا بستانی کام جهان از لب جام
در جام جهان چو تلخ و شیرین به هم است   این از لب یار خواه و آن از لب جام  حافظ

 

 

عمری ز پی مراد ضایع دارم   وز دور فلک چیست که نافع دارم
با هر که بگفتم که تو را دوست شدم   شد دشمن من وه که چه طالع دارم  حافظ

 

 

این گل ز بر همنفسی می‌آید   شادی به دلم از او بسی می‌آید
پیوسته از آن روی کنم همدمی‌اش   کز رنگ وی‌ام بوی کسی می‌آید  حافظ

 

 

سیلاب گرفت گرد ویرانه‌ی عمر   وآغاز پری نهاد پیمانه‌ی عمر
بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد   حمال زمانه رخت از خانه‌ی عمر  حافظ

 

 

بر گیر شراب طرب‌انگیز و بیا   پنهان ز رقیب سفله بستیز و بیا
مشنو سخن خصم که بنشین و مرو   بشنو ز من این نکته که برخیز و بیا  حافظ

 

 

ماهی که قدش به سرو می‌ماند راست   آیینه به دست و روی خود می‌آراست
دستارچه‌ای پیشکشش کردم گفت   وصلم طلبی زهی خیالی که توراست  حافظ

 

 

تو بدری و خورشید تو را بنده شده‌ست   تا بنده‌ی تو شده‌ست تابنده شده‌ست
زان روی که از شعاع نور رخ تو   خورشید منیر و ماه تابنده شده‌ست حافظ

 

 

نی قصه‌ی آن شمع چگل بتوان گفت   نی حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نیست  

یک دوست که با او غم دل بتوان گفت  حافظ

وبلاگ جملات حکیمانه


موضوعات مرتبط: حافظ ، ،
برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 8 آبان 1392برچسب:, ] [ 2:10 ] [ هادی قادری ]

گر محتسب شکست خم میفروش را
دست دعای باده پرستان شکسته نیست صائب تبریزی

 

از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق
ابروی قبله را خبری از اشاره نیست صائب تبریزی

 

حضور خاطر اگر در نماز معتبرست
امید ما به نماز نکرده بیشترست صائب تبریزی

 

از حادثه لرزند به خود قصر نشینان
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم صائب تبریزی

 

ای گل شوخ که مغرور بهاران شده‌ای
خبرت نیست که در پی چه خزانی داری صائب تبریزی

 

دلم به پاکی دامان غنچه می‌لرزد
که بلبلان همه مستند و باغبان تنها صائب تبریزی

 

تیره روزان جهان را به چراغی دریاب
تا پس از مرگ ترا شمع مزاری باشد صائب تبریزی

 

شاه و گدا به دیدهٔ دریادلان یکی است
پوشیده است پست و بلند زمین در آب صائب تبریزی

 


آن که گریان به سر خاک من آمد چون شمع
کاش در زندگی از خاک مرا بر می‌داشت صائب تبریزی

 

طومار زندگی را، طی می‌کند به یک شب
از شمع یاد گیرید، آداب زندگانی صائب تبریزی

 

 نیست پروا تلخکامان را ز تلخی های عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است صائب تبریزی

 

عیش امروز علاج غم فردا نکند
مستی شب ندهد سود به خمیازه صبح  صائب تبریزی

 جملات حکیمانه


موضوعات مرتبط: گلچین تکبیتهای صائب تبریزی ، ،
برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 8 آبان 1392برچسب:, ] [ 2:4 ] [ هادی قادری ]

عـــــزیــزان مـــوســـم جوش بهــاره
چمن پر سبزه صحرا لاله زاره 
دمی فرصت غنیمت دان درین فصل
که دنیـــــای دنی بی اعتباره  بابا طاهر


 
دلا خوبـــان دل خونیــــن پســـندند
دلا خون شو که خوبان این پسندند 
متاع کفر و دین بی‌مشتری نیست
گروهــــی آن گروهی این پســـندند بابا طاهر

 

جدا از رویت ای ماه دل افروز
نه روز از شو شناسم نه شو از روز 
وصــالت گر مـرا گردد میســر
هـــمه روزم شـــود چون عید نوروز  بابا طاهر

 

یــکی درد و یــکی درمان پســـندد
یک وصل و یکی هجران پسندد 
من از درمان و درد و وصل و هجران
پســندم آنچه را جانان پسـندد  بابا طاهر

 

هر آنکس مال و جاهش بیشتر بی
دلــش از درد دنــیا ریشــــتر بی 
اگر بر سر نهی چون خســروان تاج
به شیرین جانت آخر نیشتر بی بابا طاهر


 
هر آنکس عاشق است از جان نترسد
یقیــــن از بند و از زنـــدان نترســـد
دل عـــاشـــــق بــود گــــرگ گرســـنـه
که گرگ از هی هی چوپان نترسد بابا طاهر

 

درخت غم بجانم کرده ریشه
بدرگــــــاه خدا نالــــم همـیـشــــه 
رفیـــقان قدر یکدیــــگر بدانید
اجل سنگست و آدم مثل شیشه بابا طاهر

 

دلا غافل ز سبحانی چه حاصل
مطیع نفس و شیطانی چه حاصل 
بــود قدر تو افـــزون از مــلایـــک
تو قــدر خـود نمیـــدانی چه حاصل  بابا طاهر

 

خوشــا آندل کــه از خود بیخبر بــی
ندونه در ســـفر یا در حضر بی 
بکوه و دشت و صحرا همچو مجنون
پی لیلی دوان با چشم تر بی بابا طاهر

 

دلا راهت پر از خار و خسک بی
گــذرگــاه تـو بـــر اوج فـلـــــک بــی 
شـــب تــار و بیـــابان دور منــزل
خوشا آنکس که بارش کمترک بی بابا طاهر


 
خدایی که مکانش لامکان بی
صفابخــش جمــال گلــرخـان بی 
پدید آرنده‌ی روز و شب و خلق
که بر هر بنده او روزی رسان بی  بابا طاهر

 

عزیزا کاسه‌ی چشمم ســرایت
میان هردو چشمم جای پایت 
از آن ترسم که غافل پا نهی تو
نشــنید خـــار مژگــانـم بپایت بابا طاهر

 

به صحرا بنگرم صــحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم 
بهر جا بنگرم کوه و در و دشت
نشان روی زیبای ته وینم  بابا طاهر

 

مرا نه سر نه ســــامان آفریدن
پریشانم پریشــان آفریدند 
پریشان خاطران رفتند در خاک
مرا از خاک ایشان آفریدند  بابا طاهر

 

بیا تا دست ازین عالم بداریم
بیا تا پای دل از گل برآریم 
بیا تا بردباری پیشـــه سازیم
بیا تا تخم نیکوئی بکاریم  بابا طاهر

 

مکن کاری که پا بر ســـنگت آیو
جهان با این فراخـی تنگت آیو 
چو فردا نامه خوانان نامه خونند
تو وینی نامه‌ی خود ننگت آیو  بابا طاهر

 

زدســـت دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد 
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنــم بر دیــده تا دل گــــردد آزاد بابا طاهر

 

خوشا آنانکه الله یارشان بی
بحمد و قل هو الله کارشان بی 
خوشا آنانکــه دایم در نمازند
بهشت جاودان بازارشـــان بی  بابا طاهر


 
خوشــا آنانکه تن از جان نداننــد
تن و جانی بجز جانان ندانند 
بدردش خو گرند سالان و ماهان
بدرد خویشــتن درمان ندانند  بابا طاهر

 

اگر زرین کلاهی عاقبت هیچ
اگر خود پادشاهی عاقبت هیچ 
اگر ملک سلیمانت ببخشند
در آخر خاک راهی عاقبت هیچ  بابا طاهر

 

به قبرستان گذر کردم کم وبیش
بدیدم قبر دولتـــمند و درویــش 
نه درویش بیکفن در خــاک رفته
نه دولتمند برده یک کفن بیش بابا طاهر
  

وبلاگ جملات حکیمانه


موضوعات مرتبط: بابا طاهر عريان همداني ، ،
برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 8 آبان 1392برچسب:, ] [ 2:2 ] [ هادی قادری ]
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید 
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید... وحشی بافقی

 

دیری ست که ما معتکف دیر مغانیم
رندیم و خراباتی و فارغ ز جهانیم...
چون کاسه شکستیم نه پر ماند و نه خالی
بی‌کیسه‌ی بازار چه سود و چه زیانیم...
شیریم سر از منت ساطور کشیده
قصاب غرض را نه سگ پای دکانیم 
پروانه‌ای از شعله ما داغ ندارد
هر چند که چون شمع سراپای زبانیم 
هشیار شود هر که در این میکده مست است
اما دگرانند چنین ، ما نه چنانیم 
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم  وحشی بافقی

 

 شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت 
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند  وحشی بافقی

 

نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت
سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت 
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت 
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم  وحشی بافقی

 

در ره پر خطر عشق بتان بیم سر است
بر حذر باش در این راه که سر در خطر است 
پیش از آنروز که میرم جگرم را بشکاف
تا ببینی که چه خونها ز توام در جگر است... وحشی بافقی

 

سوز تب فراق تو درمان پذیر نیست
تا زنده‌ام چو شمع ازینم گزیر نیست 
هر درد را که می‌نگری هست چاره‌ای
درد محبت است که درمان پذیر نیست... وحشی بافقی

 

دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست... وحشی بافقی

 

تا مقصد عشاق رهی دور و دراز است
یک منزل از آن بادیه‌ی عشق مجاز است 
در عشق اگر بادیه‌ای چند کنی طی
بینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است... وحشی بافقی

 

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او 
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او 
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد وحشی بافقی

 

چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به 
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه‌ی گلزار دگر باشم به وحشی بافقی

 

تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود 
وین محبت به سد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این ، برود چون نرود 
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود وحشی بافقی

 

یار این طایفه خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش 
می‌شوی شهره به این فرقه هم‌آواز مباش
غافل از لعب حریفان دغا باز مباش 
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری‌ست مبادا که ببازی خود را  وحشی بافقی

 

گر کسب کمال می‌کنی می‌گذرد
ور فکر مجال می‌کنی می‌گذرد 
دنیا همه سر به سر خیال است ، خیال
هر نوع خیال می‌کنی می‌گذرد وحشی بافقی

 

جانان نظری کو ز وفا داشت ندارد
لطفی که از این پیش به ما داشت ندارد 
رحمی که به این غمزده‌اش بود نماندست
لطفی که به این بی سرو پا داشت ندارد 
آن پادشه حسن ندانم چه خطا دید
کان لطف که نسبت به گدا داشت ندارد 
گر یار خبردار شود از غم عاشق
جوری که به این قوم روا داشت ندارد 
وحشی اگر از دیده رود خون عجبی نیست
کان گوشه‌ی چشمی که به ما داشت ندارد وحشی بافقی

 

فریاد که سوز دل عیان نتوان کرد
با کس سخن از داغ نهان نتوان کرد 
اینها که من از جفای هجران دیدم
یک شمه به سد سال بیان نتوان کرد وحشی بافقی

 

پیوستن دوستان به هم آسان است 
دشوار بریدن است و آخر آن است 
شیرینی وصل را نمی‌دارم دوست
از غایت تلخیی که در هجران است وحشی بافقی

 

المنة لله که ندارم زر و سیمی
کز بخل خسیسی شوم ، از حرص لیمی 
شغلی نه که تا غیر برد مایده خلد
باید ز پی جان خود افروخت جحیمی 
نه عامل دیوان و نه پا در گل زندان
نی بسته‌ی امیدی و نی خسته‌ی بیمی 
ماییم و همین حلقی و پوشیدن دلقی
یک گوشه‌ی نان بس بود و پاره گلیمی... وحشی بافقی

وبلاگ جملات حکیمانه


آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ 
شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد
گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ 
کرده‌ای عهد که بازآیی و ما را بکشی
وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ 
رفتی و باز نمی‌آیی و من بی تو به جان
جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ 
وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی
گرچه مستوجب سد گونه جفایی، بازآ  وحشی بافقی

 

 

من آن مرغم که افکندم به دام سد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را 
نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را وحشی بافقی

 

 

 

طی زمان کن ای فلک ، مژده‌ی وصل یار را
پاره‌ای از میان ببر این شب انتظار را 
شد به گمان دیدنی، عمر تمام و ، من همان
چشم به ره نشانده‌ام جان امیدوار را 
هم تو مگر پیاله‌ای، بخشی از آن می کهن
ور نه شراب دیگری نشکند این خمار را ... وحشی بافقی

 

 

 

منع مهر غیر نتوان کرد یار خویش را
هر که باشد، دوست دارد دوستار خویش را 
هر نگاهی از پی کاریست بر حال کسی
عشق می‌داند نکو آداب کار خویش را... وحشی بافقی

 

 

 

خانه پر بود از متاع صبر این دیوانه را
سوخت عشق خانه سوز اول متاع خانه را 
خواه آتش گوی و خواهی قرب، معنی واحد است
قرب شمع است آنکه خاکستر کند پروانه را 
هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق
کاینهمه گفتند و آخر نیست این افسانه را 
گرد ننشیند به طرف دامن آزادگان
گر براندازد فلک بنیاد این ویرانه را 
می ز رطل عشق خوردن کار هر بی ظرف نیست
وحشیی باید که بر لب گیرد این پیمانه را  وحشی بافقی

 

 

 

قدر اهل درد صاحب درد می‌داند که چیست
مرد صاحب درد، درد مرد، می‌داند که چیست 
هر زمان در مجمعی گردی چه دانی حال ما
حال تنها گرد، تنها گرد، می‌داند که چیست 
رنج آنهایی که تخم آرزویی کشته‌اند
آنکه نخل حسرتی پرورد می‌داند که چیست 
آتش سردی که بگدازد درون سنگ را
هرکرا بودست آه سرد، می‌داندکه چیست...  وحشی بافقی

 

 

 

جان سوخت ز داغ دوری یار مرا 
افزود سد آزار بر آزار مرا 
من کشتنیم کز او جدایی جستم
ای هجر به جرم این بکش زار مرا  وحشی بافقی

 

 

 

آن سرو که جایش دل غم پرور ماست
جان در غم بالاش گرفتار بلاست 
از دوری او به ناخن محرومی
سد چاک زدیم سینه جایش پیداست وحشی بافقی

 

 

 

اندر ره انتظار چشمی که مراست
بی نور شد و وصال تو ناپیداست 
من نام بگرداندم و یعقوب شدم
ای یوسف من نام تو یعقوب چراست وحشی بافقی

 

 

 

کوی تو که آواره هزاری دارد
هرکس به خود آنجا سر و کاری دارد 
تنها نه منم تشنه‌ی دیدار، آنجا
جاییست که خضر هم گذاری دارد وحشی بافقی

 

 

 

می‌خواست فلک که تلخ کامم بکشد
ناکرده‌ی می طرب به جامم، بکشد 
بسپرد به شحنه فراق تو مرا
تا او به عقوبت تمامم بکشد وحشی بافقی

 

 

 

در کوی توام پای تمنا نرود
من سعی بسی کنم ولی پا نرود 
خواهم که ز کویت روم اما چه کنم
کاین بیهده گرد پا دگر جا نرود وحشی بافقی

 

 

 

کس نزد هرگز در غمخانه‌ی اهل وفا
گر بدو گویند بر در ، کیست گوید آشنا 
چیست باز این زود رفتن یا چنین دیر آمدن
بعد عمری کامدی بنشین زمانی پیش ما 
چون نمی‌آید به ساحل غرقه‌ی دریای عشق
می‌زند بیهوده از بهر چه چندین دست و پا 
گفته‌ای هر جا که می‌بینم فلان را می‌کشم
خوش نویدی داده‌ای اما نمی‌آری بجا 
چهره خاک آلود وحشی می‌رسد چون گرد باد
از کجا می‌آید این دیوانه‌ی سر در هوا وحشی بافقی

 

 

 

ای منشاء دانایی و ای مایه هوش
بفرست از آن که تا سحر خوردم دوش 
بسیار نه ، کم نه، آن قدر بخش که من
هشیار نگردم و نمانم مدهوش وحشی بافقی

 

 

 

تا بود چنین بود و چنین است جهان
از حادثه دهر کرا بود امان 
بلقیس اگر به ملک جاویدان رفت
جاوید تو مانی ای سلیمان زمان وحشی بافقی

 

 وبلاگ جملات حکیمانه


موضوعات مرتبط: کمال الدین وحشی بافقی ، ،
برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 8 آبان 1392برچسب:, ] [ 1:58 ] [ هادی قادری ]

کسی که بر قلب خود غلبه نکرد بر هیچ چیز غالب نخواهد شد. زرتشت

 

رفتار کن با دیگران همانطوری که توقع داری که دیگران با تو رفتار کنند.زرتشت

 

آنچه را گذشته است فراموش کن و بدانچه نرسیده است رنج و اندوه مبر .زرتشت


کسی را فریب مده تا دردمندنشوی زرتشت

 

با مردم یگانه باش تا محرم و مشهور شوی زرتشت



بیگناه باش تا بیم نداشته باشی

سپاس دار باش تا لایق نیکی باشی

راستگو باش تا استقامت داشته باشی

متواضع باش تا دوست بسیار داشته باشی

دوست بسیار داشته باش تا معروف باشی

سخی و جوانمرد باش تا آسمانی باشی

چالاک باش تا هوشیار باشی زرتشت



دوستدار دین باش تا پاک و راست گردی زرتشت



مطابق وجدان خود رفتار کن که بهشتی شوی.زرتشت



روح خود را به خشم و کین آلوده مساز و هرگز ترشرو و بدخو مباش زرتشت



در انجمن نزد مرد نادان منشین که تو را نادان ندانند. زرتشت



اگر خواهی از کسی دشنام نشنوی کسی را دشنام مده. زرتشت



سحر خیز باش تا کار خود را به نیکی به انجام رسانی. زرتشت



اگرچه افسون مار خوب بدانی ولی دست به مار مزن تا تو را نگزد و نمیری. زرتشت



با هیچکس و هیچ آیینی پیمان شکنی مکن که به تو آسیب نرسد.زرتشت



مغرور و خودپسند مباش، زیرا انسان چون مشک پرباد است و اگر باد آن خالی شود چیزی باقی نمی ماند .زرتشت

 

زندگی شما وقتی زیبا و شیرین خواهد شد، که پندارتان، کردارتان و گفتارتان نیک باشد.زرتشت

 

پیمان شکنی یکی از شاخه های دروغ است.زرتشت

 

هر یک از شما باید در کردار نیک به دیگری سبقت جوید و از این رو زندگی خود را خوش و خرم سازد. زرتشت

 

خوشبخت کسی است که خوشبختی دیگران را فراهم سازد .زرتشت

 

انسان در گزینش خوب و بد زندگی اش آزاد است . هر زن و مردی بایستی بهترین گفتار را بشنوند و مسیر خویش را در زندگی برگزیند .زرتشت

 

بهشت و دوزخ ما در این جهان در دستان خود ماست . نیکی پاسخ نیکی است و بدی سزای بدی . نتیجه زندگی ما حاصل اعمال ماست . زرتشت

 

 وظیفه هر انسان در زندگی اش کار و کوشش و آبادی و پیشرفت جهان است . زرتشت

 

 هر کس باید بیاندیشد که کیست ؟ از کجا آمده است و برای چه در این جهان زندگی میکند ؟ زرتشت

 

خداوند این جهان زیبا را برای شادی انسان در مسیر نیک آفریده است .زرتشت

 

کسانی در زندگی سرافراز و آسوده خواهند زیست که در زندگی به ندای وجدان درونی خویش گوش فرا دهند و آن را ارج نهند . زیرا وجدان درونی همه انسانها آنها را به سوی کردار نیک رهنمایی میکند . زرتشت

 

انسانی که گمراهی را ببیند و او را با دانش و خرد خویش راهنمایی نکند در ردیف گناهکاران است . زرتشت

 

 انسان به هر چه که اراده کند خواهد رسید . اندیشه آدمی سازنده زندگی اوست . زرتشت

 

بهترین زندگی دو جهان برای کسانی است که نیک بیاندیشند و پارسایی را سرلوحه زندگی خویش کنند . زرتشت

 

همسری که برای دخترت برگزیدی به او معرفی کن ولی انتخاب نهایی را به دست خودش بسپار . زرتشت

 

نیکی و سود خویش را در زیان دیگری مخواه.زرتشت

 

شریف ترین دل ها دلی است که اندیشه آزار کسان در آن نباشد .زرتشت

 

فرمان خوب ده تا بهره خوب یابی.زرتشت

 

دلیل شادی کسی باش نه قسمتی از آنو همیشه قسمتی از غم دیگران باش نه دلیل آن.زرتشت

 

هنگامی که همه یکسان فکر می کنند دیگر کسی بیشتر نمی اندیشد.زرتشت

 

راه جهان یکی است و آن راستیست .زرتشت

 

من آينده را دوست دارم چون بقيه عمرم را بايد در آن بگذرانم .زرتشت

 

آنچه را می شنويد به عقل سليم و منش پاک و روشن بسنجيد و آنگاه بپذيريد.زرتشت

 

در دوره ای که از آن اوباش است بهتر است که اعتماد و اندیشه تان را پنهان کنید.زرتشت

 

همیشه اشتباهات مردم را ببخش نه به خاطر اینکه آنها سزاوار بخشش اند بلکه تو سزاوار آرامش هستی.زرتشت

 

انسانهایی که تنها هستند،همیشه در معرض خطر عشق اند.زرتشت

 

عاشق عاشق شدن باش و دوست داشتن را دوست بدار از تنفر متنفر باش به مهرباني مهر بورز با آشتي آشتي كن و از جدايي جدا باش.زرتشت

 

بردباری ، هنگامی خوب است كه مبدأ منزهی داشته باشد ، وگرنه در مقابل بیدادگری ، بردباری ناتوانی ، و ناتوانی مقدمه نابودی است.زرتشت

 

اگر كسی را دوست داری، به او بگو . زیرا قلبها معمولاً با كلماتی كه ناگفته میمانند، میشكنند .زرتشت

 

كسي كه بر نفس خود غلبه نكرد بر هيچ چيز غالب نخواهد شد.زرتشت

 

عشق می ماند؛ انسان ها هستند که عوض می شوند .زرتشت

 

خوشبختي از آن کسانيست که خواهان خوشبختي ديگران باشند .زرتشت

 

 شریف ترین دلها دلی است که اندیشه ی آزار کسان درآن نباشد.زرتشت

 

خورشيد باش که اگر خواستي برکسي نتابي نتواني .زرتشت

 

فاش نکردن اسرار مردم دلیل کرامت و بلندی همت است.زرتشت

 

نيكي و سود خويش را در زيان ديگران مخواه.زرتشت

 

عاشق عاشقي باش و دوست داشتن را دوست بدار، از تنفر متنفر باش و به مهرباني مهر بورز، با آشتي آشتي کن و از جدايي جدا باش .زرتشت

 وبلاگ جملات حکیمانه


موضوعات مرتبط: سخنان زرتشت ، ،
برچسب‌ها:
[ دو شنبه 6 آبان 1392برچسب:, ] [ 15:29 ] [ هادی قادری ]

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم:
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست؟
آن یک جواب داد: چه دانیم ما که چیست؟
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت:
این اشک دیده من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست پروین اعتصامی

شنیده اید که آسایش بزرگان چیست
برای خاطر بیچارگان نیاسودن
به کاخ دهر که آلایش است بنیادش
مقیم گشتن و دامان خون نیالودن
همی ز عادت و کردار زشت کم کردن
هماره بر صفت و خوی نیک افزودن
ز بهر بیهده، از راستی بری نشدن
برای خدمت تن روح را نفرسودن
رهی که گمرهیش در پی است نسپردن
دری که فتنه اش اندر پس است نگشودن پروین اعتصامی

 

نگردد پخته کس با فکر خامی
نپوید راه هستی را به گامی
تر توش هنر میباید اندوخت
حدیث زندگی میباید آموخت
ببید هر دو پا محکم نهادن
از آن پس، فکر بر پای ایستادن
پردن بی پر تدبیر، مستی است
جهان را گه بلندی، گاه پستی است
  پروین اعتصامی

 

تا به کی جان کندن اندر آفتاب؟ ای رنجبر!
ريختن از بهر نان از چهره آب، ای رنجبر!
زين همه خواری که بينی زآفتاب و خاک و باد
چيست مزدت جز نکوهش با عتاب؟ ای رنجبر!
از حقوق پای‌مال خويشتن کن پرسشی
چند می‌ترسی ز هر خان و جناب؟ ای رنجبر!
جمله آنان را که چون زالو مکندت، خون بريز
وندر آن خون دست و پايی کن خضاب، ای رنجبر!
ديو آز و خودپرستی را بگير و حبس کن
تا شود چهر حقيقت بی‌حجاب، ای رنجبر!
حاکم شرعی که بهر رشوه فتوا می‌دهد
که دهد عرض فقيران را جواب؟ ای رنجبر!...
پروین اعتصامی

 

در دست بانوئی به نخی گفت سوزنی
کای هرزه گرد بی سر و بی پا چه میکنی
ما میرویم تا که بدوزیم پاره ای
هر جا که می رسیم تو با ما چه میکنی
خندید نخ که ما همه جا با تو همرهیم
بنگر به روز تجربه تنها چی میکنی
پروین اعتصامی

 

وقت گذشته را نتوانی خرید باز
مفروش خیره کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده ای و مرده نه ای کار جان گزین
تن پروری چه سود چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است
تنها وظیفه تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهیست
زان آدمی بترس که با دیو آشناست
پروین اعتصامی

 

روز بگذشته خیالست که از نو آید
فرصت رفته محالست که از سر گردد
کشتزار دل تو کوش که تا سبز شود
پیش از آن کاین رخ گلنار معصفر گردد
زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش
نیست امید که همواره نفس بر گردد...
پروین اعتصامی

 

ای خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن
تیرگیها را ازین اقلیم بیرون داشتن
همچو موسی بودن از نور تجلی تابناک
گفتگوها با خدا در کوه و هامون داشتن
پاک کردن خویش را ز آلودگیهای زمین
خانه چون خورشید در اقطار گردون داشتن
عقل را بازارگان کردن ببازار وجود
نفس را بردن برین بازار و مغبون داشتن
بی حضور کیمیا، از هر مسی زر ساختن
بی وجود گوهر و زر، گنج قارون داشتن
گشتن اندر کان معنی گوهری عالمفروز
هر زمانی پرتو و تابی دگرگون داشتن
عقل و علم و هوش را بایکدیگر آمیختن
جان و دل را زنده زین جانبخش معجون داشتن
چون نهالی تازه، در پاداش رنج باغبان
شاخه‌های خرد خویش از بار، وارون داشتن
هر کجا دیوست، آنجا نور یزدانی شدن
هر کجا مار است، آنجا حکم افسون داشتن
پروین اعتصامی

 

عدسی وقت پختن، از ماشی
روی پیچید و گفت این چه کسی است
ماش خندید و گفت غره مشو
زانکه چون من فزون و چون تو بسی است
هر چه را میپزند، خواهد پخت
چه تفاوت که ماش یا عدسی است
جز تو در دیگ، هر چه ریخته‌اند
تو گمان میکنی که خار و خسی است ... پروین اعتصامی

 

خلاصه  شعري كه پروين براي سنگ مزار خود سروده است:
اين که خاک سيهش بالين است
اختر چرخ ادب پروين است
گر چه جز تلخي از ايام نديد
هر چه خواهي سخنش شيرين است
صاحب آن همه گفتار امروز
سائل فاتحه و ياسين است
آدمي هر چه توانگر باشد
چون بدين نقطه رسد مسکين است
پروین اعتصامی

 


موضوعات مرتبط: پروین اعتصامی ، ،
برچسب‌ها:
[ دو شنبه 6 آبان 1392برچسب:, ] [ 15:12 ] [ هادی قادری ]

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم:
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست؟
آن یک جواب داد: چه دانیم ما که چیست؟
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت:
این اشک دیده من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست پروین اعتصامی

 

شنیده اید که آسایش بزرگان چیست
برای خاطر بیچارگان نیاسودن
به کاخ دهر که آلایش است بنیادش
مقیم گشتن و دامان خون نیالودن
همی ز عادت و کردار زشت کم کردن
هماره بر صفت و خوی نیک افزودن
ز بهر بیهده، از راستی بری نشدن
برای خدمت تن روح را نفرسودن
رهی که گمرهیش در پی است نسپردن
دری که فتنه اش اندر پس است نگشودن پروین اعتصامی

 

نگردد پخته کس با فکر خامی
نپوید راه هستی را به گامی
تر توش هنر میباید اندوخت
حدیث زندگی میباید آموخت
ببید هر دو پا محکم نهادن
از آن پس، فکر بر پای ایستادن
پردن بی پر تدبیر، مستی است
جهان را گه بلندی، گاه پستی است
  پروین اعتصامی

 

تا به کی جان کندن اندر آفتاب؟ ای رنجبر!
ريختن از بهر نان از چهره آب، ای رنجبر!
زين همه خواری که بينی زآفتاب و خاک و باد
چيست مزدت جز نکوهش با عتاب؟ ای رنجبر!
از حقوق پای‌مال خويشتن کن پرسشی
چند می‌ترسی ز هر خان و جناب؟ ای رنجبر!
جمله آنان را که چون زالو مکندت، خون بريز
وندر آن خون دست و پايی کن خضاب، ای رنجبر!
ديو آز و خودپرستی را بگير و حبس کن
تا شود چهر حقيقت بی‌حجاب، ای رنجبر!
حاکم شرعی که بهر رشوه فتوا می‌دهد
که دهد عرض فقيران را جواب؟ ای رنجبر!...
پروین اعتصامی

 

در دست بانوئی به نخی گفت سوزنی
کای هرزه گرد بی سر و بی پا چه میکنی
ما میرویم تا که بدوزیم پاره ای
هر جا که می رسیم تو با ما چه میکنی
خندید نخ که ما همه جا با تو همرهیم
بنگر به روز تجربه تنها چی میکنی
پروین اعتصامی

 

وقت گذشته را نتوانی خرید باز
مفروش خیره کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده ای و مرده نه ای کار جان گزین
تن پروری چه سود چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است
تنها وظیفه تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهیست
زان آدمی بترس که با دیو آشناست
پروین اعتصامی

 

روز بگذشته خیالست که از نو آید
فرصت رفته محالست که از سر گردد
کشتزار دل تو کوش که تا سبز شود
پیش از آن کاین رخ گلنار معصفر گردد
زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش
نیست امید که همواره نفس بر گردد...
پروین اعتصامی

 

ای خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن
تیرگیها را ازین اقلیم بیرون داشتن
همچو موسی بودن از نور تجلی تابناک
گفتگوها با خدا در کوه و هامون داشتن
پاک کردن خویش را ز آلودگیهای زمین
خانه چون خورشید در اقطار گردون داشتن
عقل را بازارگان کردن ببازار وجود
نفس را بردن برین بازار و مغبون داشتن
بی حضور کیمیا، از هر مسی زر ساختن
بی وجود گوهر و زر، گنج قارون داشتن
گشتن اندر کان معنی گوهری عالمفروز
هر زمانی پرتو و تابی دگرگون داشتن
عقل و علم و هوش را بایکدیگر آمیختن
جان و دل را زنده زین جانبخش معجون داشتن
چون نهالی تازه، در پاداش رنج باغبان
شاخه‌های خرد خویش از بار، وارون داشتن
هر کجا دیوست، آنجا نور یزدانی شدن
هر کجا مار است، آنجا حکم افسون داشتن
پروین اعتصامی

 

عدسی وقت پختن، از ماشی
روی پیچید و گفت این چه کسی است
ماش خندید و گفت غره مشو
زانکه چون من فزون و چون تو بسی است
هر چه را میپزند، خواهد پخت
چه تفاوت که ماش یا عدسی است
جز تو در دیگ، هر چه ریخته‌اند
تو گمان میکنی که خار و خسی است ... پروین اعتصامی

 

خلاصه  شعري كه پروين براي سنگ مزار خود سروده است:
اين که خاک سيهش بالين است
اختر چرخ ادب پروين است
گر چه جز تلخي از ايام نديد
هر چه خواهي سخنش شيرين است
صاحب آن همه گفتار امروز
سائل فاتحه و ياسين است
آدمي هر چه توانگر باشد
چون بدين نقطه رسد مسکين است
پروین اعتصامی

 


موضوعات مرتبط: پروین اعتصامی ، ،
برچسب‌ها:
[ دو شنبه 6 آبان 1392برچسب:, ] [ 15:12 ] [ هادی قادری ]

می تَراوَد مَهتاب
می درخشد شَب تاب،
نیست یک دَم شِکَنَد خواب به چشمِ کَس ولیک
غَمِ این خُفته ی چند
خواب در چشمِ تَرَم می شکند.
نگران با من اِستاده سَحَر
صبح می خواهد از من
کز مبارکْ دَمِ او آوَرَم این قومِ به جانْ باخته را بلکه خبر
در جگر لیکن خاری
از رَهِ این سفرم می شکند... نیما یوشیج

 

آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفردر آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دائم‌ میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا تواناییّ بهتر را پدید آرید،
آن زمان که تنگ میبندید
برکمرهاتان کمربند،
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می‌کند بیهود جان قربان!
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره،جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب می‌خواند شما را... نیما یوشیج

 

من دلم سخت گرفته است از این
میهمان‌خانه‌ی مهمان‌کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته انداخته است:
چند تن خواب آلود
چند تن ناهموار
چند تن ناهشیار... نیما یوشیج

 

فریاد می زنم ،
من چهره ام گرفته !
من قایقم نشسته به خشکی !
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست ،
یک دست بی صداست ،
من ، دست من کمک ز دست شما می کند طلب،
فریاد من شکسته اگر در گلو ، وگر
فریاد من رسا ،
من از برای راه خلاص خود و شما،
فریاد می زنم
، فریاد می زنم!! نیما یوشیج

 

زندگانی چه هوسناک است ، چه شیرین!
چه برومندی دمی با زندگی آزاد بودن،
خواستن بی ترس،حرف از خواستن بی ترس گفتن،شاد بودن!... نیما یوشیج

 

ترا من چشم در راهم
شباهنگام
که می گیرند در شاخ « تلاجن» سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.
شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمیکاهم
ترا من چشم در راهم نیما یوشیج

 

آن گل زودرس چو چشم گشود
به لب رودخانه تنها بود
گفت دهقان سالخورده كه : حيف كه چنين يكه بر شكفتي زود
لب گشادي كنون بدين هنگام
كه ز تو خاطري نيابد سود
گل زيباي من ولي مشكن
كور نشناسد از سفيد كبود
نشود كم ز من بدو گل گفت
نه به بي موقع آمدم پي جود
كم شود از كسي كه خفت و به راه
دير جنبيد و رخ به من ننمود
آن كه نشناخت قدر وقت درست
زيرا اين طاس لاجورد چه جست ؟ نیما یوشیج

 

خانه ام ابری ست
یکسره روی زمین ابری ست با آن.
از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد میپیچد.
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نی زن که تو را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟
خانه ام ابری ست اما
ابر بارانش گرفته ست... نیما یوشیج

 

در پیله تا به کی بر خویشتن تنی
پرسید کرم را مرغ از فروتنی
تا چند منزوی در کنج خلوتی
دربسته تا به کی در محبس تنی
در فکر رستنم ـپاسخ بداد کرم ـ 
خلوت نشسنه ام زیر روی منحنی
هم سال های من پروانگان شدند
جستند از این قفس،گشتند دیدنی
در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ
یا پر بر آورم بهر پریدنی
اینک تو را چه شد کای مرغ خانگی!
کوشش نمی کنی،پری نمی زنی؟ نیما یوشیج

 

شب همه شب شکسته خواب به چشمم
گوش بر زنگ کاروانستم
با صداهاي نيمه زنده ز دور
همعنان گشته همزبان هستم

جاده اما ز همه کس خالي است
ريخته بر آوار آوار
اين منم به زندان شب تيره که باز
شب همه شب
گوش بر زنگ کاروانستم نیما یوشیج

 

از این راه شوم ،گرچه تاریک است
همه خارزار است و باریک است
ز تاریکیم بس خوش آید همی
که تا وقت کین از نظرها کمی... نیما یوشیج

 

به چشم کور از راهی بسی دور
به خوبی پشه ای پرنده دیدن
به جسم خود بدون پا و بی پر
به جوف صخره ای سختی پریدن
گرفتن شر زشیری را در آغوش
میان آتش سوزان خزیدن
کشیدن قله الوند بر پشت
پس آنکه روی خار و خس دویدن
مرا آسانتر و خوشتر
بود زان
که بار منت دو نان کشیدن نیما یوشیج

 

آنچه شنیدید زخود یا زغیر
وآنچه بکردند زشر و زخیر
بود کم ار مدت آن یا مدید
عارضه ای بود که شد ناپدید
و آنچه بجا مانده بهای دل است
کان همه افسانه بی حاصل است نیما یوشیج

وبلاگ جملات حکیمانه


موضوعات مرتبط: نیما یوشیج ، ،
برچسب‌ها:
[ دو شنبه 6 آبان 1392برچسب:, ] [ 15:7 ] [ هادی قادری ]

می تَراوَد مَهتاب
می درخشد شَب تاب،
نیست یک دَم شِکَنَد خواب به چشمِ کَس ولیک
غَمِ این خُفته ی چند
خواب در چشمِ تَرَم می شکند.
نگران با من اِستاده سَحَر
صبح می خواهد از من
کز مبارکْ دَمِ او آوَرَم این قومِ به جانْ باخته را بلکه خبر
در جگر لیکن خاری
از رَهِ این سفرم می شکند... نیما یوشیج

 

آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفردر آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دائم‌ میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا تواناییّ بهتر را پدید آرید،
آن زمان که تنگ میبندید
برکمرهاتان کمربند،
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می‌کند بیهود جان قربان!
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره،جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب می‌خواند شما را... نیما یوشیج

 

من دلم سخت گرفته است از این
میهمان‌خانه‌ی مهمان‌کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته انداخته است:
چند تن خواب آلود
چند تن ناهموار
چند تن ناهشیار... نیما یوشیج

 

فریاد می زنم ،
من چهره ام گرفته !
من قایقم نشسته به خشکی !
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست ،
یک دست بی صداست ،
من ، دست من کمک ز دست شما می کند طلب،
فریاد من شکسته اگر در گلو ، وگر
فریاد من رسا ،
من از برای راه خلاص خود و شما،
فریاد می زنم
، فریاد می زنم!! نیما یوشیج

 

زندگانی چه هوسناک است ، چه شیرین!
چه برومندی دمی با زندگی آزاد بودن،
خواستن بی ترس،حرف از خواستن بی ترس گفتن،شاد بودن!... نیما یوشیج

 

ترا من چشم در راهم
شباهنگام
که می گیرند در شاخ « تلاجن» سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.
شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمیکاهم
ترا من چشم در راهم نیما یوشیج

 

آن گل زودرس چو چشم گشود
به لب رودخانه تنها بود
گفت دهقان سالخورده كه : حيف كه چنين يكه بر شكفتي زود
لب گشادي كنون بدين هنگام
كه ز تو خاطري نيابد سود
گل زيباي من ولي مشكن
كور نشناسد از سفيد كبود
نشود كم ز من بدو گل گفت
نه به بي موقع آمدم پي جود
كم شود از كسي كه خفت و به راه
دير جنبيد و رخ به من ننمود
آن كه نشناخت قدر وقت درست
زيرا اين طاس لاجورد چه جست ؟ نیما یوشیج

 

خانه ام ابری ست
یکسره روی زمین ابری ست با آن.
از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد میپیچد.
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نی زن که تو را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟
خانه ام ابری ست اما
ابر بارانش گرفته ست... نیما یوشیج

 

در پیله تا به کی بر خویشتن تنی
پرسید کرم را مرغ از فروتنی
تا چند منزوی در کنج خلوتی
دربسته تا به کی در محبس تنی
در فکر رستنم ـپاسخ بداد کرم ـ 
خلوت نشسنه ام زیر روی منحنی
هم سال های من پروانگان شدند
جستند از این قفس،گشتند دیدنی
در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ
یا پر بر آورم بهر پریدنی
اینک تو را چه شد کای مرغ خانگی!
کوشش نمی کنی،پری نمی زنی؟ نیما یوشیج

 

شب همه شب شکسته خواب به چشمم
گوش بر زنگ کاروانستم
با صداهاي نيمه زنده ز دور
همعنان گشته همزبان هستم

جاده اما ز همه کس خالي است
ريخته بر آوار آوار
اين منم به زندان شب تيره که باز
شب همه شب
گوش بر زنگ کاروانستم نیما یوشیج

 

از این راه شوم ،گرچه تاریک است
همه خارزار است و باریک است
ز تاریکیم بس خوش آید همی
که تا وقت کین از نظرها کمی... نیما یوشیج

 

به چشم کور از راهی بسی دور
به خوبی پشه ای پرنده دیدن
به جسم خود بدون پا و بی پر
به جوف صخره ای سختی پریدن
گرفتن شر زشیری را در آغوش
میان آتش سوزان خزیدن
کشیدن قله الوند بر پشت
پس آنکه روی خار و خس دویدن
مرا آسانتر و خوشتر
بود زان
که بار منت دو نان کشیدن نیما یوشیج

 

آنچه شنیدید زخود یا زغیر
وآنچه بکردند زشر و زخیر
بود کم ار مدت آن یا مدید
عارضه ای بود که شد ناپدید
و آنچه بجا مانده بهای دل است
کان همه افسانه بی حاصل است نیما یوشیج

وبلاگ جملات حکیمانه


موضوعات مرتبط: نیما یوشیج ، ،
برچسب‌ها:
[ دو شنبه 6 آبان 1392برچسب:, ] [ 15:7 ] [ هادی قادری ]

وقتی چهل زمستان پیشانی تو را از همه طرف احاطه و محاصره کرد
و در کشتزار جمال تو چین و شیارهای عمیق حفر نمود
زمانی که این پوشش جوانی غرور آمیز را
به صورت لباس ژنده و کم ارزش درآورد
اگر از تو پرسیدند
آن همه زیبایی تو کجا شدند
آن همه خزانه با ارزش روزهای نشاط و جوانی کجا رفتند
اگر بگویی در گودی چشمان فرو رفته ام
گم شده اند
شرمساری بی فایده است
چقدر سرمایه گذاری زیبایی
اگر میتوانستی جواب دهی
"این طفل زیبای من حساب مرا صاف
و جوابگو عذرخواه پیری من است"
زیباییش ثابت کننده زیبایی توست
که آنرا به ارث برده است ویلیام شکسپیر

 

شکوه ِ دنیا همچون دایره ای بر روی آب است
که هر زمان بر پهنای خود می افزاید
و در منتهای بزرگی هیچ می شود. ویلیام شکسپیر

 

هر زمان كه از جور ِ روزگار
و رسوايي ِ ميان ِ مردمان
در گوشه ي تنهايي بر بينوايي ِ خود اشك مي ريزم،
و گوش ِ ناشنواي آسمان را با فريادهاي بي حاصل ِ خويش مي آزارم،
و بر خود مي نگرم و بر بخت ِ بد ِ خويش نفرين مي فرستم،
و آرزو مي كنم كه اي كاش چون آن ديگري بودم،
كه دلش از من اميدوارتر
و قامتش موزون تر
و دوستانش بيشتر است.
و اي كاش هنر ِ اين يك
و شكوه و شوكت ِ آن ديگري از آن ِ من بود،
و در اين اوصاف چنان خود را محروم مي بينم
كه حتي از آنچه بيشترين نصيب را برده ام
كمترين خرسندي احساس نمي كنم.
اما در همين حال كه خود را چنين خوار و حقير مي بينم
از بخت ِ نيك، حالي به ياد ِ تو مي افتم،
و آنگاه روح ِ من
همچون چكاوك ِ سحر خيز
بامدادان از خاك ِ تيره اوج گرفته
و بر دروازه ي بهشت سرود مي خواند
و با ياد ِ عشق ِ تو
چنان دولتي به من دست مي دهد
كه شأن ِ سلطاني به چشمم خوار مي آيد
و از سوداي مقام ِ خود با پادشاهان، عار دارم. ویلیام شکسپیر

 

من گل رز دیده ام، نقاب که از چهره بردارد سفید و قرمز است
اما چنین گلی بر گونه های معشوقم ندیده ام.
عطر هایی هستند با رایحه ی دلپذیر
بیشتر از رایحه ای که معشوق من با خود دارد.
چشمان معشوقه ام بی شباهت به خورشید است
مرجان بسیار قرمز تر از لبان اوست.
من دوست دارم معشوقم حرف بزند ،هر چند می دانم
صدای موسیقی بسیار دلنواز تر از صدای اوست.
مطمئنم ندیده ام الهه ای را هنگام راه رفتن
معشوق من اما وقتی راه می رود ، زمین می خراشد.
من اما سوگند می خورم معشوقه ام نایاب است
من نیز مثل هر کس دیگر با قیاسی اشتباه سنجیده ام او را.  ویلیام شکسپیر

 

پس از مرگم در سوگ من منشین
آن هنگام که بانگ ناخوشایند ناقوس مرگ را می شنوی
که به دنیا اعلام می کند: من رها گشته ام ؛
ازاین دنیای پست , از این مأمن پست ترین کرم ها
وحتی وقتی این شعر را نیز می خوانی, به خاطر نیاور
دستی که آنرا نوشت, چرا که آنقدر تو را دوست دارم
که می خواهم در افکار زیبایت فراموش شوم
مبادا که فکر کردن به من تو را اندوهگین سازد
حتی اسم من مسکین را هم به خاطر نیاور
آن هنگام که با خاک گور یکی شده ام
هر چند از تو بخواهم این شعر را نگاه کنی
بلکه بگذار عشق تو به من , با زندگی من به زوال بنشیند
مبادا که روزگار کج اندیش متوجه عزاداری تو شود
و از اینکه من رفته ام (از جدایی دو عاشق) خوشحال شود. ویلیام شکسپیر

 

وقتی قندیل های یخ از دیوار می آویزد ،
و " دیک " شبان با های دهانش سر انگشت هایش را گرم می کند
و "تام " کنده های هیزم را به تالار می کشد
وقتی سطل شیر ، یخ زده به خانه می رسد ،
وقتی خون در رگ ها منجمد می شود و جاده ها را گل می پوشاند ،
جغد با چشمان خیره ،آواز شبا نه اش را می خواند
" هو ،هو !
آوای خوشی است
وقتی " جو آن " چرب و چیلی کفکیر را در دیگ می چرخاند
وقتی باد با تمام توان می وزد و می غرد
و سرفه ها کشیش را از سخن گفتن باز می دارد
وقتی پرندگان در برف روی تخم هایشان می خوابند ،
و نوک بینی " مریان " سرخ و ملتهب به نظر می آید
وقتی سیب های کباب شده در کاسه صدا می کنند
جغد با چشمان خیره ، آواز شبانه اش را می خواند
هو ، هو !"
آوای خوشی است
وقتی جو آن چرب و چیلی کفکیر را در دیگ می چرخاند ویلیام شکسپیر


موضوعات مرتبط: ویلیام شکسپیر ، ،
برچسب‌ها:
[ دو شنبه 6 آبان 1392برچسب:, ] [ 15:5 ] [ هادی قادری ]

درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پُر ملالِ ما پرنده پَر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند
نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذرگهی ست پُر ستم که اندر او به غیرِ غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دلِ خرابِ من دگر خراب تر نمی شود
که خنجرِ غمت ازین خراب تر نمی زند
چه چشمِ پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوشِ کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درختِ تر کسی تبر نمی زند هوشنگ ابتهاج

 

 

 

امروز
نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی، که پس پرده نهان است
گر مرد رهی ؛ غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه سرمنزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود ، زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از ان روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازيچه ایام دل آدمیان است...هوشنگ ابتهاج

 

 

 

فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت  هوشنگ ابتهاج

 

 

 

وه، چه شیرین است.
رنج بردن با فشردن؛
در ره یک آرزو مردانه مردن!
و اندر امید بزرگ خویش
با سرو زندگی‌ بر لب
جان سپردن!
آه؛ اگر باید
زندگانی را بخون خویش رنگ آرزو بخشید
و بخون خویش نقش صورت دلخواه زد بر پرده امید؟ هوشنگ ابتهاج

 

 

 

...چون كوه نشستم من با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخیزد آنگاه كه برخیزم
برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش
وین سیل گدازان را از سینه فروریزم
چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افروزد در صاعقه آویزم
ای سایه ! سحرخیزان دلواپس خورشیدند
زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم هوشنگ ابتهاج

 

 

 

چرا پنهان كنم ؟ عشق است و پيداست
درين آشفته اندوه نگاهم
تو را مي خواهم اي چشم فسون بار
كه مي سوزي نهان از ديرگاهم
چه مي خواهي ازين خاموشي سرد ؟
زبان بگشا كه مي لرزد اميدم
نگاه بي قرارم بر لب توست
 كه مي بخشي به شادي هاي نويدم
دلم تنگ است و چشم حسرتم باز
چراغي در شب تارم برافروز
به جان آمد دل از ناز نگاهت
فرو ریز اين سكوت آشناسوز هوشنگ ابتهاج

 

 

 

شب فرو می افتاد
به درون آمدم و پنجره ها رابستم
باد با شاخه در آویخته بود
من در این خانه تنها تنها
غم عالم به دلم ریخته بود
ناگهان حس کردم
که کسی
آنجا بیرون در باغ
در پس پنجره ام می گرید
صبحگاهان شبنم
می چکید از گل سیب هوشنگ ابتهاج

 

 

 

سايه ها،زير درختان، در غروب سبز مي‌گريند.
شاخه ها چشم انتظار ِ سرگذشت ابر،
و آسمان، چون من، غبار آلود دلگيري.
باد، بوي خاك ِ باران خورده مي‌آرد.
سبزه ها در راهگذار ِ شب پريشانند.
آه، اكنون بر كدامين دشت مي‌بارد؟
باغ، حسرتناك ِ باراني ست،
چون دل من در هواي گريه‌ي سيري... هوشنگ ابتهاج

 

 

 

عزیزم‌
پاک‌ کن‌ از چهره‌ اشکت‌ را، ز جا برخیز
تو در من‌ زنده‌ای‌، من‌ در تو
ما هرگز نمی‌میریم‌
من‌ و تو با هزارانِ دگر
این‌ راه‌ را دنبال‌ می‌گیریم‌
از آن‌ ماست‌ پیروزی‌
از آن‌ ماست‌ فردا
با همه‌ شادی‌ و بهروزی‌
عزیزم‌
کار دنیا رو به‌ آبادی‌ست‌
و هر لاله‌ که‌ از خون‌ شهیدان‌ می‌دمد امروز
نوید روز آزادی‌ست‌. هوشنگ ابتهاج

 

 

 

 هوای روی تو دارم نمی گذارندم
مگر به کوی تو این ابرها ببارندم
مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که می سپارندم
مگر در این شب دیر انتظار ِعاشق کش
به وعده های وصال تو زنده دارندم
غمي نمی خورد ایام و جای رنجش نیست
هزار شکر که بی غم نمی گذارندم هوشنگ ابتهاج

 

 

 

بسترم صدف خالی یک تنهاییست
و تو
چون مروارید
گردن آویز کسان دگری!... هوشنگ ابتهاج

 

 

 

چه غریب ماندی ای دل !
نه غمی ، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ،
نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم
بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری... هوشنگ ابتهاج

 

 

 

گفتمش شيرين ترين آواز چيست؟
چشم غمگينش به رويم خيره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکيد
لرزه افتادش به گيسوي بلند
زير لب غمناک خواند
ناله‌ي زنجيرها بر دست من!... هوشنگ ابتهاج

 

 

زمان بی کرانه را
تو با شمار عمر ما مسنج
به پای او دمی ست این درنگ درد و رنج
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می زند رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش هوشنگ ابتهاج


موضوعات مرتبط: هوشنگ ابتهاج ، ،
برچسب‌ها:
[ دو شنبه 6 آبان 1392برچسب:, ] [ 14:54 ] [ هادی قادری ]

 

ان کیست که دل نهاد و فارغ بنشست  
پنداشت که مهلتی و تأخیری هست 
گو میخ مزن که خیمه می‌باید کند  
گو رخت منه که بار می‌باید بست سعدی

 

گل که هنوز نو به دست آمده بود  
نشکفته تمام باد قهرش بربود 
بیچاره بسی امید در خاطر داشت  
امید دراز و عمر کوتاه چه سود؟ سعدی

 

چون ما و شما مقارب یکدگریم  
به زان نبود که پرده‌ی هم ندریم 
ای خواجه تو عیب من مگو تا من نیز  
عیب تو نگویم که یک از یک بتریم سعدی

 

آیین برادری و شرط یاری  
آن نیست که عیب من هنر پنداری 
آنست که گر خلاف شایسته روم  
از غایت دوستیم دشمن داری سعدی

 

روزی گفتی شبی کنم دلشادت  
وز بند غمان خود کنم آزادت 
دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت  
وز گفته‌ی خود هیچ نیامد یادت؟ سعدی

 

علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد  
دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست 
به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز 
وگرنه سیل چو بگرفت،سد نشایدبست سعدی

 

نادان همه جا با همه کس آمیزد  
چون غرقه به هر چه دید دست آویزد 
با مردم زشت نام همراه مباش  
کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد سعدی

 

مردان همه عمر پاره بردوخته‌اند 
قوتی به هزار حیله اندوخته‌اند 
فردای قیامت به گناه ایشان را  
شاید که نسوزند که خود سوخته‌اند سعدی

 

هر دولت و مکنت که قضا می‌بخشد  
در وهم نیاید که چرا می‌بخشد 
بخشنده نه از کیسه‌ی ما می‌بخشد  
ملک آن خداست تا کرا می‌بخشد سعدی  

 

حاکم ظالم به سنان قلم  
دزدی بی‌تیر و کمان می‌کند 
گله ما را گله از گرگ نیست  
این همه بیداد شبان می‌کند 
آنکه زیان می‌رسد از وی به خلق  
فهم ندارد که زیان می‌کند 
چون نکند رخنه به دیوار باغ  
دزد، که ناطور همان می‌کند  سعدی

 

گر خردمند از اوباش جفایی بیند 
تا دل خویش نیازارد و درهم نشود 
سنگ بی‌قیمت اگر کاسه‌ی زرین بشکست  
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود سعدی

 

با گل به مثل چو خار می‌باید بود 
 با دشمن، دوست‌وار می‌باید بود 
خواهی که سخن ز پرده بیرون نرود  
در پرده روزگار می‌باید بود سعدی

 

ای صاحب مال، فضل کن بر درویش 
گر فضل خدای می‌شناسی بر خویش 
نیکویی کن که مردم نیک‌اندیش  
از دولت بختش همه نیک آید پیش سعدی

 

هرگز پر طاووس کسی گفت که زشتست؟  
یا دیو کسی گفت که رضوان بهشتست؟ 
نیکی و بدی در گهر خلق سرشتست 
از نامه نخوانند مگر آنچه نوشتست سعدی

 

دیو اگر صومعه داری کند اندر ملکوت 
همچو ابلیس همان طینت ماضی دارد 
ناکسست آنکه به دراعه و دستار کسست  
دزد دزدست وگر جامه‌ی قاضی دارد سعدی

 

سخن گفته دگر باز نیاید به دهن  
اول اندیشه کند مرد که عاقل باشد 
تا زمانی دگر اندیشه نباید کردن  
که چرا گفتم و اندیشه‌ی باطل باشد سعدی

 

چو رنج برنتوانی گرفتن از رنجور  
قدم ز رفتن و پرسیدنش دریغ مدار 
هزار شربت شیرین و میوه‌ی مشموم  
چنان مفید نباشد که بوی صحبت یار سعدی

 

مگسی گفت عنکبوتی را  
کاین چه ساقست و ساعد باریک 
گفت اگر در کمند من افتی 
پیش چشمت جهان کنم تاریک  سعدی

 

چو می‌دانستی افتادن به ناچار  
نبایستی چنین بالا نشستن 
به پای خویش رفتن به نبودی  
کز اسب افتادن و گردن شکستن؟ سعدی

 

ای طفل که دفع مگس از خود نتوانی  
هر چند که بالغ شدی آخر تو آنی 
شکرانه‌ی زور آوری روز جوانی  
آنست که قدر پدر پیر بدانی سعدی

 

گدایان بینی اندر روز محشر  
به تخت ملک بر چون پادشاهان 
چنان نورانی از فر عبادت  
که گویی آفتابانند و ماهان 
تو خود چون از خجالت سر برآری  
که بر دوشت بود بار گناهان 
اگر دانی که بد کردی و بد رفت 
بیا پیش از عقوبت عذرخواهان سعدی


موضوعات مرتبط: سعدی ، ،
برچسب‌ها:
[ دو شنبه 6 آبان 1392برچسب:, ] [ 14:39 ] [ هادی قادری ]

تار و پود هستیم بر باد رفت اما نرفت
عـاشقی ها از دلـم دیوانگی هـا از سرم
شمع لرزان نیستم تا ماند از من اشک سرد
آتـشــی جــاویــــد باشـــد در دل خاکـستـــــرم
سـرکـشـــی آمــوخت بخت از یـار یـا آمــوخت یار
شـیـــــوه بــازیــگـــــــری از طــالـــــــع بــازیـگــــــرم؟
خــاطـــرم را الفتـــی بـا اهـل عالـــم نیســت نیســت
کــــز جهــــانی دیـگــــرنــد و از جهـــانــــی دیـگــــرم. . .
رهی معیری

 

 

 

سـاقــی بده پیمانه ای ز آن می کـــه بی خویشم کنـــد
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان مــی کـــه در شبهـــای غـــم بـارد فــروغ صبحـــــدم
غافل کنـد از بیش و کم فارغ ز تشویشم کنـد
نــور سحــرگـــاهی دهــد فیضی کـــه می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
ســـــوزد مــــــرا ســـــازد مــــــرا در آتـــش انــدازد مــــرا
وز من رهــا سازد مــــرا بیگانه از خویشم کند
بستانــد ای ســـرو سهـــی! سودای هستــی از رهی
یغما کنـد اندیشـه را دور از بـــد اندیشــم کند
رهی معیری

 

 

 

مستان خرابات ز خود بی خبرند
جمعنـد و ز بـوی گــل پراکـــنده تـرند
ای زاهــد خـــودپرســت با ما منشین
مستـــان دگــــرند و خـــودپرستان دگرند
رهی معیری

 

 

 

از صـحبــت مـــــردم دل نـاشــاد گــــریــــزد
چون آهــوی وحشی که ز صیاد گــــریزد
پــروا کــند از باده کــشان زاهـد غـافل
چون کودک نادان که از استاد گریزد
دریاب کــه ایام گــل و صبـح جوانی
چون برق کـند جلوه و چون باد گـریزد
شادی کن اگر طالب آسایش خویشی
کـــآســودگـــی از خــاطــر ناشاد گریزد...
رهی معیری

 

 

 

ما نظر از خرقه پوشان بسته ایم
دل بـه مهـر بـاده نوشـان بسته ایم
جـان بکــوی مـی فـروشـــان داده ایم
در بـه روی خود فــــروشـــان بستـــه ایم
بحـــر طــوفـــان زا دل پــر جـــوش مـــاست
دیـــده از دریـــای جـــوشــــان بستــــه ایم
اشـــک غـــم در دل فــــرو ریــــزیـــم مـــا
راه بــــر سیـــل خروشــــان بسته ایم
بــر نخیـــزد نالــــه ای از مـــــا رهی
عهد الفت با خموشان بسته ایم
رهی معیری

 

 

 

آیـــد وصـــال و هجــــر غـــم انگـــیز بگـــذرد
ساقــی بیـــار باده کــــه ایـن نیز بگـــذرد
ای دل به سردمهری دوران،صبور باش
کــز پی رسد بهار،چو پائیز بگذرد
رهی معیری

 

 

 

در پـیــش بـــی دردان چــــرا فـــریـاد بــــی حــاصــل کــــنم
گــــــر شکـــــوه ای دارم ز دل بـــا یـــار صـاحبــــدل کــــنم
در پــرده سـوزم همچــو گل در سینه جوشم همچو مل
مــن شمـــع رســـوا نیستم تا گـــــریه در محفل کنم
اول کــــنم انـــدیشـــه ای تــا بــرگـــــزینم پیشه ای
آخـــر به یک پیمانه مــــی اندیشه را باطل کـــنم
زآن رو ســـتــــانــــم جــــام را آن مایـــــه آرام را
تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم
از گـــل شنیدم بــوی او مستانه رفتـــم سوی او
تا چـــون غبار کـــوی او در کـــوی جـــان منزل کــنم
روشـنـگــــــری افــلاکـــیـم چــون آفـتــــاب از پـاکــــیم
خـاکـــــی نیــم تــا خــویـش را سـرگـــرم آب و گــل کنم
غــــــرق تمـنـــــای تـــــوام مـــوجــــی ز دریــــای تــــــوام
مـــن نخــل سرکـــش نیستــم تـا خانــه در ساحــل کـــنم
رهی معیری

 

 

 

ما را دلی بود کـه ز دنیای دیگر است
ماییم جای دیگر و او جای دیگـــر است...
امـــروز میخــوری غـــم فـــردا و همچنــــان
فــــردا بــــه خاطـــرت غم فردای دیگــر است
گـــر خلـــق را بـــود ســـر ســودای مـال و جاه
آزاده مــــرد را ســـر و ســـودای دیـگـــر اســت
دیشب دلــم بــه جلــوه مستـــانه ای ربــود
امشــب پـــی ربــــودن دلهـای دیگر است
غمخانه ایست وادی کون و مکان رهی
آسودگی اگر طلبی جای دیگر است
رهی معیری

 

 

 

همراه خود نسیم صبا می برد مرا
یا رب چو بوی گل به کجا می برد مرا؟
ســوی دیـــار صبــح رود کــــاروان شــب
بــاد فنـــا بـــه ملـــک بـقـــا مـــی برد مـرا
بـا بـال شـوق ذره بــه خورشیــد مـی رسد
پـــرواز دل بـــه ســـوی خـــدا مـــی بـرد مــــرا
گـفتم کــه بوی عشق که را می برد ز خویش؟
مستانـــه گـــفت دل کــــه مـــرا مــی بـــرد مــــرا
بـــرگ خـــزان رسـیــــده بـــــی طـــاقتــــم رهـــی
یــک بـــوســــه نسیـــــم ز جـــــا مـــی بــــرد مــــرا
رهی معیری

 

 

 

بس کــه جفا ز خار و گل دید دل رمیده‌ام
همچـو نسیم از این چمن پای برون کشیده‌ام
شمـــع طــرب ز بخت مـــا آتش خانه‌ســـوز شـــد
گــشت بلای جـــان مـــن عشـق بـــه جان خریده‌ام
حاصــل دور زندگــی صحبت آشنـــا بــــود
تـــا تــــو ز مـــن بریده‌ای من ز جهــان بریده‌ام
تــا تــــو مــــراد مــن دهی کـــشته مـــرا فراق تو
تــا تـــو به داد مـــن رسی مـن بـــه خدا رسیده‌ام...
رهی معیری

 

 

 

گــــر چــــه روزی تیـــره تـــر از شــام غم باشد مــرا
در دل روشــن صفـــای صبحـــدم بــاشــــد مــــرا
زرپرستــی خـــواب راحـــت را ز نرگس دور کـرد
صرف عشرت می کنـم گـر یک درم باشد مرا
خواهش دل هر چه کمتر شادی جان بیشتر
تا دلـــی بـــی آرزو باشـــد چــه غــم باشد مرا
در کـــنار مـــن ز گـــرمی بـــر کـــنـاری ای دریــــغ
وصـــل و هجران غــم و شادی به هـــم باشد مرا...
رهی معیری

 

 

 

چشــم فـروبسته اگـــر وا کنـــی
در تـــو بـــود هـــر چـــه تمنـا کنـــی
عـــافیت از غیــر نصیـــب تـــو نیســـت
غیـــر تـــو ای خستــه طبیب تــو نیست
از تـــــو بــــــود راحــــــت بـیـمــــــــار تـــــو
نیســت بـــــه غیــــــر از تـــــو پــرستــار تــــو
همـــــدم خــــود شـــو کـــــه حبیـــب خـودی
چـــــاره خـــود کـــــن کـــــه طبیـــب خـــودی
غیــــــر کـــــــه غــافــــــل ز دل زار تســــــــت
بــــی خبـــــــر از مصلحــــت کــــــار تســــت
بــــــر حــــذر از مصلحـــت انــدیش بــاش
مصلحـــت انــدیــش دل خویـــش باش
چشم بصیــــــرت نگـشـایــی چـــرا؟
بی خبر از خویـش چرایی چرا؟...
رهی معیری

 

 

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میــان لاله و گـــل آشیـــانـــی داشتم
گــرد آن شمع طرب می سوختـم پروانه وار
پــای آن ســـرو روان اشـــک روانـــی داشتــم
آتشـم بر جــان ولی از شکــوه لب خاموش بود
عشــق را از اشــک حســرت ترجمــانی داشتــم
چــون سرشک از شــوق بــودم خاکــبوس در گــهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خــزان با ســـرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمیــن با مــاه و پرویــن آسمــانی داشتــم
درد بــی عشقــي زجانــم بـرده طاقت ورنه من
داشــتــــــم آرام تــا آرام جــــانـــــی داشــــتـــــم
بلبــل طبعــم «رهی» باشـــد زتنهـــایی خمــــوش
نـغــمـــه‌هــا بـــودی مــــرا تـــا هــم زبانـــی داشتــــم
رهی معیری

 


موضوعات مرتبط: رهی معیری ، ،
برچسب‌ها:
[ دو شنبه 6 آبان 1392برچسب:, ] [ 4:39 ] [ هادی قادری ]

 

اگر به خانه من آمدي براي من اي مهربان چراغ
بياور
و يك دريچه كه از آن
به ازدحام كوچه ي خوشبخت بنگرم 
فروغ فرخزاد

 

 

 

کسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد کرد
کسي مرا به ميهماني گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردني ست 
فروغ فرخزاد

 

 

 

همه هستی من آیه تاریكیست
كه ترا در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد 
فروغ فرخزاد

 

 

 

هر چه دادم به او حلالش باد
غير از آن دل كه مفت بخشيدم
دل من كودكي سبكسر بود
خود ندانم چگونه رامش كرد
او كه ميگفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش كرد
فروغ فرخزاد

 

 

 

هیچ صیادی در جوی حقیری كه به گودالی می ریزد
مرواریدی صید نخواهد كرد  
فروغ فرخزاد

 

 

 

این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گیریزی زمن و در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم  فروغ فرخزاد

 

 

 

عاقبت خط جاده پایان یافت
من رسیده ز ره غبار آلود
تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ
شهر من گور آرزویم بود  فروغ فرخزاد

 

 

 

من نمی خواهم
سايه ام را لحظه ای از خود جدا سازم
من نمی خواهم
او بلغزد دور از من روی معبرها
يا بيفتد خسته و سنگين
زير پای رهگذرها  فروغ فرخزاد

 

 

 

زندگی آیا درون سایه هامان رنگ می گیرد؟
یا که ما خود سایه های سایه های خود هستیم؟  فروغ فرخزاد

 

 

 

گفتم خموش (آری) و همچون نسیم صبح
لرزان و بی قرار وزیدم به سوی تو
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم
در سینه هیچ نیست بجز آرزوی تو  فروغ فرخزاد

 

 

 

عاقبت بند سفر پایم بست
می روم ، خنده به لب ، خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل  فروغ فرخزاد

 

 

 

ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده
ای بروی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم زآلودگی ها کرده پاک   فروغ فرخزاد

 

 

 

به چشمی خیره شد شاید بیابد
نهانگاه امید و آرزو را
دریغا ، آن دو چشم آتش افروز
به دامان گناه افکند او را  فروغ فرخزاد

 

  

 

 

 

چرا امید بر عشقی عبث بست ؟
چرا در بستر آغوش او خفت ؟
چرا راز دل دیوانه اش را
به گوش عاشقی بیگانه خو گفت ؟  فروغ فرخزاد

 

 

 

درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده از خود کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش ، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن   فروغ فرخزاد

 

 

 

رفتم ، که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم ، که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگی  فروغ فرخزاد

 

 

 

او شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گویم قلب پر امید را
او به فکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را  فروغ فرخزاد

 

 

 

به لبهایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم   فروغ فرخزاد

 


 

 

یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند  فروغ فرخزاد

 

 

 

می روم خسته و افسرده و زارسوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش  فروغ فرخزاد

 

 

 

بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم صد افسوس
که لبم باز برآن لب نرسید   فروغ فرخزاد

 

 

 

سر به دامان من خسته گذار
گوش کن بانگ قدمهایش را
کمر نارون پیر شکست
تا که بگذاشت برآن پایش را  فروغ فرخزاد

 

 

 

کتابی،خلوتی،شعری،سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی است
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است  فروغ فرخزاد

 

 

 

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله ی آتش ز من مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس خسته و اسیر  فروغ فرخزاد

 

 

 

تو همان به که نیندیشی
به من و درد روانسوزم
که من از درد نیاسایم
که من از شعله نیفروزم  فروغ فرخزاد

 

 

 

دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را  فروغ فرخزاد

 

 

 

فردا اگر ز راه نمي آمد
من تا ابد كنار تو ميماندم
من تا ابد ترانه عشقم را
در آفتاب عشق تو ميخواندم  فروغ فرخزاد

 

 

 

رفتم ،مرا ببخش ومگو او وفا نداشت
راهي بجز گريز برايم نمانده بود
اين عشق آتشين پر از درد بي اميد
در وادي گناه وجنونم كشانده بود  فروغ فرخزاد

 

 

 

شمع ‚ ای شمع چه میخندی ؟
به شب تیره خاموشم
بخدا مُردم از این حسرت
که چرا نیست در آغوشم  فروغ فرخزاد

 

 

 

آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه نا پيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست  فروغ فرخزاد

 

 

 

بخدا در دل و جانم نیست
هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم و کی باشد
غم من مایه آزارش  فروغ فرخزاد

 

 

 

زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
كه نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد 
فروغ فرخزاد

 

 

 

بر تو چون ساحل آغوش گشودم
در دلم بود که دلدار تو باشم
وای بر من که ندانستم از اول
روزی آید که دل آزار تو باشم  فروغ فرخزاد

 

 

 

کاش چون پاییز بودم ، کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد  فروغ فرخزاد

 

  

 

در سرزمين قد کوتاهان
معيارهاي سنجش
هميشه بر مدار صفر سفر کرده اند
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت مي کنم
و کار تدوين نظامنامه ي قلبم
كار حكومت محلي كوران نيست   فروغ فرخزاد

 

 

 

تا به كي بايد رفت
از دياري به ديار ديگر
نتوانم ‚ نتوانم جستن
هر زمان عشقي و ياري ديگر
كاش ما آن دو پرستو بوديم
كه همه عمر سفر مي كرديم
از بهاري
به بهاري ديگر   فروغ فرخزاد

 

 

 

لحظه ها را درياب
چشم
فردا كور است
نه چراغيست در آن پايان
هر چه از دور نمايانست
شايد آن نقطه نوراني
چشم گرگان بيابانست   فروغ فرخزاد

 

 

 

اين گروه زاهد ظاهر ساز
دانم كه اين جدال نه آسانست
شهر من و تو ‚ طفلك شيرينم
ديريست كاشيانه شيطانست
روزي رسد كه چشم تو با حسرت
لغزد بر اين ترانه درد آلود
جويي مرا درون سخنهايم
گويي به خود كه مادر من او بود  فروغ فرخزاد

 

وبلاگ جملات حکیمانه


موضوعات مرتبط: فروغ فرخزاد ، ،
برچسب‌ها:
[ دو شنبه 6 آبان 1392برچسب:, ] [ 4:35 ] [ هادی قادری ]

 

چه رفت بر زبان مرا؟  
که شرم باد از آن مرا!
به یک دل و به یک زبان،  
دوگانگی چرا کنم؟
ز عمر، سهم بیشتر  
ریا نکرده شد به سر
بدین که مانده مختصر،   
دگر چرا ریا کنم؟... سیمین بهبهانی

 

 

يا رب مرا ياري بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
از بوسه هاي آتشين ، وز خنده هاي دلنشين
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
در پيش چشمش ساغري ، گيرم ز دست دلبري
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بيمارش کنم
بندي به پايش افکنم ، گويم خداوندش منم
چون بنده در سوداي زر ، کالاي بازارش کنم
گويد ميفزا قهر خود ، گويم بخواهم مهر خود
گويد که کمتر کن جفا ، گويم که بسيارش کنم
هر شامگه در خانه اي ، چابکتر از پروانه اي
رقصم بر بيگانه اي ، وز خويش بيزارش کنم
چون بينم آن شيداي من ، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوي او ، باشد که ديدارش کنم سیمین بهبهانی

 

 

 

ننوازی به سرانگشت مرا ساز خموشم
زخمه بر تار دلم زن که در آری به خروشم...
من زمین گیر گیاهم، تو سبک سیر نسیمی
که به زنجیر وفایت نکشم هرچه بکوشم...
تو و آن الفت دیرین ،من و این بوسه شیرین
به خدا باده پرستی ، به خدا باده فروشم... سیمین بهبهانی

 

 

 

دارا جهان ندارد،                   سارا زبان ندارد
بابا ستاره ای در                   هفت آسمان ندارد
کارون ز چشمه خشکید          البرز لب فرو بست
حتا دل دماوند،                     آتش فشان ندارد
دیو سیاه دربند                     آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو               گرز گران ندارد
روز وداع خورشید،                  زاینده رود خشکید
زیرا دل سپاهان،                   نقش جهان ندارد
بر نام پارس دریا                    نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما                   تیر و کمان ندارد
دریای مازنی ها                    بر کام دیگران شد
نادر ز خاک برخیز                   میهن جوان ندارد
دارا ! کجای کاری                  دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند                 دارا جهان ندارد
آییم به دادخواهی                 فریادمان بلند است
اما چه سود،                       اینجا نوشیروان ندارد
سرخ و سپید و سبز است       این بیرق کیانی
اما صد آه و افسوس              شیر ژیان ندارد
کو آن حکیم توسی                شهنامه ای سراید
شاید که شاعر ما                 دیگر بیان ندارد
هرگز نخواب کوروش               ای مهرآریایی
بی نام تو ، وطن نیز               نام و نشان ندارد سیمین بهبهانی

 

 

 

باور نداشتـم که چنین واگذاریم
در موج خیز حادثه تنهـا گذاریم
آمد بهار و عید گذشت و نخواستی
یک دم قدم به چشم گـهر زا گذاریم
چون سبزه دمیده به صحرای دور دست
بختم نداد ره که به سر پا گذاریم
خونم خورند با همه گردنکشی کسان
گر در بساط غیر، چو مینــا گذاریم... سیمین بهبهانی

 

 

 

گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم
گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم
گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم
گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم ، آنرا گوارا می کنم
گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم
گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم
گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم
گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم سیمین بهبهانی

 

 

 

گر سرو را بلند به گلشن کشیده اند
کوتاه پیش قد بت من کشیده اند 
زین پاره دل چه ماند که مژگان بلند ها
چندین پی رفوش ، به سوزن کشیده اند
امروز سر به دامن دیگر نهاده اند
آنان که از کفم دل و دامن کشیده اند
آتش فکنده اند به خرمن مرا و ، خویش
منزل به خرمن گل و سوسن کشیده اند
با ساقه ی بلند خود این لاله های سرخ
بهر ملامتم همه گردم کشیده اند
کز عاشقی چه سود ؟ که ما را به جرم عشق
با داغ و خون به دشت و به دامن کشیده اند... سیمین بهبهانی

 

 

 

خواهم چو راز پنهان، از من اثر نباشد
تا از نبود و بودم، کس را خبر نباشد
خواهم که آتش افتد، در شهر آشنایی
وز ننگ ِ آشنایان، بر جا اثر نباشد
گوری بده، خدایا! زندان پیکر من
تا از بهانه جویی، دل دربدر نباشد... سیمین بهبهانی

 

 

 

چه گویمت؟ که تو خود با خبر ز حال منی
چو جان، ‌نهان شده در جسم پر ملال منی
چنین که می‌گذری تلخ بر من، از سر قهر
گمان برم که غم‌انگیز ماه و سال منی
خموش و گوشه نشینم، مگر نگاه توام
لطیف و دور گریزی، مگر خیال منی ... سیمین بهبهانی

 

وبلاگ جملات حکیمانه


موضوعات مرتبط: سیمین بهبهانی ، ،
برچسب‌ها:
[ دو شنبه 6 آبان 1392برچسب:, ] [ 4:37 ] [ هادی قادری ]

 

 

شما رهبر ارکستر سمفونیک افكار و احساسات خويشيد. نبايد گامهاي خود را با صداي طبل و شيپور ديگران هماهنگ كنيد. گوش به نواي درون خود بسپاريد. نواهايي كه از درونتان بر ميخيزد را هدايت كنيد. الهی قمشه ای

 

ما موجودات خاكي نيستيم كه به بهشت مي رويم. ما موجودات بهشتي هستيم كه از خاك سر بر آورده ايم. الهی قمشه ای

 

تنها مانع موجود بر سر شادماني و نشاط، اعتقاد شما به وجود مانع بر اين راه است. به همين دليل راه را اشتباه مي رويد و گرفتار مشكل مي شويد. الهی قمشه ای

 

وقتی یک دانه ی گیاه میکاری، هزاران هزار دانه میشود، همه اش برای تو.وقتی یک گل به کسی میدهی، هزاران هزار گل از دیگران میگیری؟ می دانی عزیز ، تو روی گنج داری زندگی میکنی و امیدوارم این را بدانی. الهی قمشه ای

 

سليمان باش و دستور بده. به خشمت بگو : برو اونطرف وايسا. برو و بر سر تكبرم خالي شو. به قهرت بگو: شما بفرماييد و بين من و جناب دروغ قهر برقرار كنيد. به ديو درونت قاطعانه بگو: نـــــــــه ، من غلام ِ تو نيستم. تو غلام مني. مانند سليمان مُـلك وجودت را فرمانروايي كن. الهی قمشه ای

 

خيلي خوب است كه انسان زيباييهاوخوبيهاراستايش كندوخوبيهاي مردم رابيان كند آنوقت اگراين ستايش براي خودحق باشد برمي گردد به حق ولي اگراين ستايش رابراي اين كردكه به يك چيز دني وحقيري برسد آنوقت اين ستايش مانع ميشود بين انسان وحق ونشانه دلبستگي به اين دنيا است. الهی قمشه ای

 

مشکل فرصتیست تا چیزی مسی در وجودت را به طلای ناب تبدیل کنی . الهی قمشه ای

 

کسی که بینایی را خلق کرده است، یقینا بیناست . یک کور نمی تواند بینایی را خلق کند. پس او تو را می بیند. از او کمک بخواه   الهی قمشه ای

 

انسانها معمولا ما را تشویق می کنند که به بهای از دست دادن کنجکاوی، احتیاط را بر گزینیم و به قیمت از دست دادن ماجراجویی ، به امنیت متوسل شویم، از مجهولات بپرهیزیم و پا به وادی ناشناخته ها نگذاریم. ولی به این حقیقت توجه کنیم که زندگی که در آن لذت کشف کردن نباشد، حتما طعمی امتحان شده دارد و تکراریست...بروید و عالمهای ناشناخته را در وادی علم، هنر و موسیقی کشف کنید و لذت ببرید . الهی قمشه ای

 

هیچ دعائی بالاترازاین نیست که خدا ما را از خودش دور نکندوهیچ دردی هم بالاترازدردهجران نیست .الهی قمشه ای

 

اگر می گویند ذکر کنید ، منظور این نیست که یک تسبیح دستمون بگیریم و بگوییم: یا الله ، یا رحمان ، یا رحیم و ... ،اسم ببریم!  اینها ذکر نیست.  ذکر اینست که او در کل زندگی ما حضور داشته باشه.   اگر یک اسم خدا جمیل است، پس باید در معماریمان باشد، توی رفتارهایمان باشد، تو لباسمون باشد تو ظاهر و باطنمون باید باشد، تو صحبت کردنمون باید باشد.   کو جمیل!؟ که تو می گویی من ذاکرم!    هر کس ذاکر نباشد به اسماء الله زندگیش سخت می شود، معیشتش تنگ می شود . الهی قمشه ای

 

در زندگی مهم این  نیست که به ایده آل زندگی تان برسید بلکه مهم این است که در مسیر رسیدن به ایده آل زندگی تان حرکت کنید . الهی قمشه ای

 

احوال پرسي هاي ما بصورت تعارف درآمده و سريع تمام مي شود ولي وقتي مي گوييم حال تو چطوره؟ يعني واقعاً دلم مي خواهد بدانم و مي خواهم بيايم در زندگي تو و بدانم چه نيازي داري؟ ما اگر واقعا حال هم را بپرسيم خيلي ازمشكلات حل مي شود. الهی قمشه ای

 

آدم فقط وقتي گول مي خورد كه صاف نيست وگرنه نمي شودكه انسان فرق دروغ با راست رانفهمد چون دروغ خيلي طعم و بو و مزه اش با راست فرق مي كند
بوي كبر و بوي حرص و بوي آز درسخن گفتن بيايد چون پياز ،آنچان كه اگر شامه ظاهري ماسالم باشد بوي پياز را مي توانيم تشخيص دهيم
اگرشامه باطني ما هم سالم باشدمي توانيم تشخيص دهيم و مي توانيم اطلاعات رابگيريم . الهی قمشه ای
 
 وبلاگ جملات حکیمانه

 



موضوعات مرتبط: سخنان حسین محی الدین الهی قمشه ای ، ،
برچسب‌ها:
[ دو شنبه 6 آبان 1392برچسب:, ] [ 4:18 ] [ هادی قادری ]

 

 
 
تنها مرگ است که دروغ نمی گوید.صادق هدایت

 

 

 

عشق چیست؟ برای همه رجاله ها یک هرزگی  یک ولنگاری موقتی است . عشق رجاله ها را باید در تصنیفهای هرزه و فحشا و اصطلاحات رکیک که در عالم مستی و هشیاری تکرار میکنند پیدا کرد .صادق هدایت

 

 

 

در زندگی زخم هایی هست كه مثل خوره روح آدم را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد. این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد چون عموما عادت دارند این درددهای باور نکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمرند  و اگر کسی بگوید یا بنویسد مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخرامیز تلقی بکنند .صادق هدایت

 

 

 

فقط با سايه ي خودم خوب ميتوانم حرف بزنم ، اوست كه مرا وادار به حرف زدن مي كند ، فقط او ميتواند مرا بشناسد ، او حتماً مي فهمد ... مي خواهم عصاره ، نه ، شراب تلخ زندگي خودم را چكه چكه در گلوي خشك سايه ام چكانيده به او بگويم:

" ايــن زنـــــدگــــي ِ مـن اســت ! " صادق هدایت

 

  

 

مرگ، همه هستی ها را به یک چشم نگریسته و سرنوشت آنها را یکسان میکند نه توانگر می شناسد و نه گدا. صادق هدایت

 

 

 

مرگ، مادر مهربانی است که بچه ی خود را پس از یک روز طوفانی در آغوش کشیده، نوازش میکند و می خواباند. صادق هدایت

 

 

 

مرگ بهترین پناه دردها و غمها و رنج ها و بیدادگری های زندگانی است. صادق هدایت

 

 

 

انسان چهره مرگ را ترسناک کرده و از آن گریزان است. صادق هدایت

 

 

 

ما بچه مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب های زندگانی نجات می دهد. صادق هدایت

 

   

 

اگر مرگ نبود فریادهای نا امیدی به آسمان بلند می شد، به طبیعت نفرین می فرستاد.صادق هدایت

 

 

 

جملات حکیمانه


موضوعات مرتبط: سخنان صادق هدایت ، ،
برچسب‌ها:
[ دو شنبه 6 آبان 1392برچسب:, ] [ 4:9 ] [ هادی قادری ]

اگر می بینیم کسی که قلبش پر از محبت علی است و از محبت علی اشک می ریزد و سرنوشت جامعه آن سرنوشت خوبی نیست و دردناک است.این نشان دهنده آنست که علی را نمی شناسد.
این علی شناسی نیست،علی پرستی است.
علی را نشناختن و محبت علی داشتن مساوی است با محبت همه ملتها بر پیامبر و معبودشان ،نه چیزی بیشتر... دکتر علی شریعتی

 

مشکل ما ضعف ایمان نیست، عدم معرفت علمی مسائلی است که به آن ایمان داریم و یکی از آن مسائل تشیع و اسلام است.معتقدیم ولی آنرا نمی شناسیم و  آشنایی منطقی از  آن نداریم و به مردی معتقدیم به عنوان یک امام و یک مرد بزرگ و کسی که همیشه مورد ستایش ما بوده،اما متاسفانه علی را نمی شناسیم.
مابیشتر به ستایش علی پرداختیم نه آشنایی با علی... دکتر علی شریعتی

 

محبت نجات بخش نیست ، معرفت نجات بخش است.ما موظف به شناخت علی در زمان خودمان هستیم نه محبت به امام.
هر کسی که علی را بشناسد،محبت واقعی را می فهمد و می شناسد نه محبت تلقینی که ثمری ندارد. دکتر علی شریعتی

 

علی مظهر پیروزی در شکست است.ما همیشه پیروزی را در پیروزی می شناسیم ولی علی درس بزرگی به ما داد و آن درس پیروزی در شکست است. دکتر علی شریعتی

 

در جملاتی که علی در تمام عمرش گفت ، این جمله از همه رساتر و عمیقتر ،زیباتر ، اثربخش و آموزنده تر بود.
کدام عبارت؟کدام جمله؟
آن ۲۵ سال سکوت علی است. دکتر علی شریعتی

 

مگر با کلمات می توان از علی سخن گفت ؟
باید به سکوت گوش فرا داد تا از او چه ها می گوید ؟
او با علی آشناتر است. دکتر علی شریعتی

 

درد علي دو گونه است: دردي كه از ضربه ي ابن ملجم در فرق سرش احساس مي كند و درد ديگر دردي است كه او را تنها در نيمه شب هاي خاموش به دل نخلستانهاي اطراف مدينه كشانده...و به ناله درآورده است.ما تنها بر دردي مي گرييم كه از ابن ملجم در فرقش احساس مي كند.
اما اين درد علي نيست
دردي كه چنان روح بزرگي را به ناله آورده است ،تنهايي است كه ما آن را نمي شناسيم .بايد اين درد را بشناسيم نه آن درد را ، كه علي درد شمشير را احساس نمي كند.
و ....ما
درد علي را احساس نمي كنيم. دکتر علی شریعتی

 

من معتقدم،اسلام کمتر مدیون شمشیر علی و جهاد اوست و بیشتر مدیون سکوت و تحمل اوست! دکتر علی شریعتی 

 

ما يك ملت «دوستدار علي» ‌هستيم، اما نه «شيعه علي »‌!
چراكه شيعه علي ، علي ‌وار بودن، علي ‌وار انديشيدن، علي ‌وار احساس كردن در برابر جامعه، ‌علي وار مسؤوليت احساس كردن و انجام دادن و در برابر خدا و خلق، ‌علي ‌وار زيستن، علي ‌وار پرستيدن و علي ‌وار خدمت كردن است. دکتر علی شریعتی

 

«شيعه علي بودن» از «چون علي عمل كردن» شروع مي‌شود. دکتر علی شریعتی

 

اگر باطل را نمی توان ساقط کرد می توان رسوا ساخت اگر حق را نمی توان استقرار بخشید می توان اثبات کرد طرح کرد و به زمان شناساند و زنده نگه داشت. دکتر علی شریعتی

 

علي سه شعار گذاشت ، سه شعاري که همه هستي خودش و خاندانش قرباني اين سه شعار شدند : « مکتب » ، «وحدت» و «عدالت» . دکتر علی شریعتی

 

 

 

وقتی زور ، جامه تقوی می پوشد ، بزرگترین فاجعه در تاریخ پدید می آید !
فاجعه ای که قربانی خاموش و بی دفاعش علی است و فاطمه و بعدها دیدیم که فرزندانشان یکایک و اخلافشان همه ! دکتر علی شریعتی

 

از هنگامي كه به جاي شيعه علي بودن و از هنگامي كه به‌جاي شيعه حسين بودن و شيعه زينب بودن، يعني «پيرو شهيدان بودن»، «زنان و مردان ما» عزادار شهيدان شده‌اند و بس، در عزاي هميشگي مانده‌ايم! دکتر علی شریعتی

 

تشیع صفوی،بر خلاف تشیع علوی مذهب راه حل یابی است برای گریز از مسئولیت ها. مذهب تجلید و تذهیب و تجلیل قرآن ، نه تحقیق و تفسیر قرآن.تقدیس قرآن اما نه برای باز کردن و خواندن قرآن. توسل یکسره به کتاب دعا، برای بستن قرآن، چرا که گشودن قرآن، سخت است و مسئولیت آور، کتابی که چنان حساب و کتاب دقیقی دارد که می گوید نتیجه یک ذره کار نیک را می بینی، و کیفر ذره ای کار بد را می چشی ( فمن یعمل مثقال ذرة خیراً یره و من یعمل مثقال ذرة شراً یره ) دکتر علی شریعتی

 

خدايا به من زيستني عطا کن، که در لحظه ي مرگ بر بي ثمري لحظه اي که براي زيستن گذشته است حسرت نخورم ، و مردني عطا کن که بربيهودگيش سوگوار نباشم . براي اينکه هر کس آنچنان مي ميرد که زندگي مي کند. خدايا تو چگونه زيستن را به من بياموز، چگونه مردن را خود خواهم آموخت .خدايا رحمتي کن تا ايمان ، نان ونام برايم نياورد ، قدرتم بخش تا نانم را و حتي نامم را در خطر ايمانم افکنم ، تا از آنهايي باشم که پول دنيا را مي گيرند و براي دين کار مي کنند ، نه از آنهايي که پول دين مي گيرند و براي دنيا کار مي کنند . دکتر علی شریعتی

 

 


در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی می‌کنند اما برای حسینی که آزاده زندگی کرد٬می‌گریند. دکتر علی شریعتی

 

حسین بیشتر از آب تشنه ی لبیک بود.افسوس که به جای افکارش، زخم های تنش را نشانمان دادند و بزرگترین دردش را بی آبی نامیدند. دکتر علی شریعتی

 

دیدم عده ای مرده متحرک که بر زنده ی همشه جاوید عزاداری میکردند! دکتر علی شریعتی

 

اگر در جامعه ای فقط یک حسین و یا چند ابوذر داشته باشیم هم زندگی خواهیم داشت هم آزادی هم فکر و هم علم خواهیم داشت و هم محبت هم قدرت و سرسختی خواهیم داشت و هم دشمن شکنی و هم عشق به خدا... دکتر علی شریعتی

 

آنان که رفتند، کاری حسینی کردند. آنان که ماندند باید کاری زینبی کنند، وگرنه یزیدی‌اند. دکتر علی شریعتی

 

از كودك حسين (ع) گرفته تا برادرش، و از خودش تا غلامش، و از آن قاري قرآن تا آن معلم اطفال كوفه، تا آن مؤذن، تا آن مرد خويشاوند يا بيگانه، و تا آن مرد اشرافي و بزرگ و باحيثيت در جامعه خود و تا آن مرد عاري از همه فخرهاي اجتماعي، همه برادرانه در برابر شهادت ايستادند تا به همه مردان، زنان، كودكان و همه پيران و جوانان هميشه تاريخ بياموزند كه بايد چگونه زندگي كنند .دکتر علی شریعتی

 

از هنگامي كه به جاي شيعه علي (ع) بودن و از هنگامي كه به‌جاي شيعه حسين (ع) بودن و شيعه زينب (س) بودن، يعني «پيرو شهيدان بودن»، «زنان و مردان ما» عزادار شهيدان شده‌اند و بس، در عزاي هميشگي مانده‌ايم! دکتر علی شریعتی

 

اين كه حسين (ع) فرياد مي‌زند:آيا كسي هست كه مرا ياري كند و انتقام كشد؟» «هل من ناصر ينصرني؟» مگر نمي داند كه كسي نيست كه او را ياري كند و انتقام گيرد؟ اين سؤال، ‌سؤال از تاريخ فرداي بشري است و اين پرسش از آينده است و از همه ماست.دکتر علی شریعتی

 

حسین‏علیه السلام زنده جاویدي است كه هر سال، دوباره شهید مي‏شود و همگان را به یاري جبهه حق زمان خود، دعوت مي‏كند . دکتر علی شریعتی

 

حسين (ع) يك درس بزرگ‌تر ازشهادتش به ما داده است و آن نيمه‌تمام گذاشتن حج و به سوي شهادت رفتن است. مراسم حج را به پايان نمي‌برد تا به همه حج‌گزاران تاريخ، نمازگزاران تاريخ، مؤمنان به سنت ابراهيم، بياموزد كه اگر هدف نباشد، اگر حسين (ع) نباشد و اگر يزيد باشد، چرخيدن بر گرد خانه خدا، با خانه بت، مساوي است.دکتر علی شریعتی

 

مسؤوليت شيعه بودن يعني چه، مسؤوليت آزاده انسان بودن يعني چه، بايد بداند كه در نبرد هميشه تاريخ و هميشه زمان و همه جاي زمين ـ كه همه صحنه‌ها كربلاست، و همه ماهها محرم و همه روزها عاشورا ـ بايد انتخاب كنند: يا خون را، يا پيام را، يا حسين بودن يا زينب بودن را، يا آن‌چنان مردن را، يا اين‌چنين ماندن را ... دکتر علی شریعتی

 

امام حسین‏علیه السلام یك شهید است كه حتى پیش از كشته شدن خویش به شهادت رسیده است؛ نه در گودى قتلگاه، بلكه در درون خانه خویش، از آن لحظه كه به دعوت ولید - حاكم مدینه - كه از او بیعت مطالبه مى‏كرد، «نه» گفتُ .این، «نه» طرد و نفى چیزى بود كه در قبال آن، شهادت انتخاب شده است و از آن لحظه، حسین شهید است. دکتر علی شریعتی

 

فتواى حسین این است: آرى! در نتوانستن نیز بایستن هست. دکتر علی شریعتی

 

حسین ضعیفی که باید برای او گریست نبود... آموزگار بزرگ شهادت اكنون برخاسته است تا به همه آنها كه جهاد را تنها در توانستن مى‏فهمند و به همه آنها كه پیروزى بر خصم را تنها در غلبه، بیاموزد كه شهادت نه یك باختن، كه یك انتخاب است؛ انتخابى كه در آن، مجاهد با قربانى كردن خویش در آستانه معبد آزادى و محراب عشق، پیروز مى‏شود و حسین «وارث آدم» - كه به بنى‏آدم زیستن داد - و «وارث پیامبران بزرگ» - كه به انسان چگونه باید زیست را آموختند ... دکتر علی شریعتی

 

مقتدایان امام حسین‏علیه السلام كسانى هستند كه از مایه جان خویش در راه خدا نثار مى‏كنند و به راستى حسین آموزگار بزرگ شهادت است كه هنر خوب مردن را در جان بى‏تاب انسان‏هاى عاشق، تزریق می كند. دکتر علی شریعتی

 

"آنها كه تن به هر ذلتى مى‏دهند تا زنده بمانند، مرده‏هاى خاموش و پلید تاریخند و ببینید آیا كسانى كه سخاوتمندانه با حسین به قتلگاه خویش آمده‏اند و مرگ خویش را انتخاب كرده‏اند - در حالى كه صدها گریزگاه آبرومندانه براى ماندنشان بود و صدها توجیه شرعى و دینى براى زنده ماندن شان بود - توجیه و تأویل نكرده‏اند و مرده‏اند، اینها زنده هستند؟ آیا آنها كه براى ماندن‏شان تن به ذلت و پستى، رها كردن حسین و تحمل كردن یزید دادند، كدام هنوز زنده‏اند؟ دکتر علی شریعتی

 

اكنون شهيدان كارشان را به پايان رسانده‌اند. و ما شب شام غريبان مي‌گرييم، و پايانش را اعلام مي‌كنيم و مي‌بينيم چگونه در جامعه گريستن بر حسين (ع)، و عشق به حسين (ع)، با يزيد همدست و همداستانيم؟ دکتر علی شریعتی

 

وبلاگ جملات حکیمانه

برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازم است وگرنه هر ماهی مرده ای هم می تواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند. دکتر علی شریعتی

 

خداوندا
از بچگی به من آموختند همه را دوست بدارم
حال که بزرگ شده ام
و
کسی را دوست می دارم
می گویند:
فراموشش کن دکتر علی شریعتی

 

کورتر از آن هایی که نمی خواهند ببینند وجود ندارد. دکتر علی شریعتی

 

ای خداوند!
به علمای ما مسئولیت و به عوام ما علم و به مومنان ما روشنایی و به روشنفکران ما ایمان و به متعصبین ما فهم و به فهمیدگان ما تعصب و به زنان ما شعور و به مردان ما شرف و به پیران ما آگاهی و به جوانان ما اصالت و به اساتید ما عقیده و به دانشجویان ما نیز عقیده و به خفتگان ما بیداری و به دینداران ما دین و به نویسندگان ما تعهد و به هنرمندان ما درد و به شاعران ما شعور و به محققان ما هدف و به نومیدان ما امید و به ضعیفان ما نیرو و به محافظه کاران ما گستاخی و به نشستگان ما قیام و به راکدان ما تکان و به مردگان ما حیات و به کوران ما نگاه و به خاموشان ما فریاد و به مسلمانان ما قرآن و به شیعیان ما علی(ع)و به فرقه های ما وحدت و به حسودان ما شفا و به خودبینان ما انصاف و به فحاشان ما ادب و به مجاهدان ما صبر و به مردم ما خودآگاهی و به همه ملت ما همت، تصمیم و استعداد فداکاری
و شایستگی نجات و عزت ببخش دکتر علی شریعتی

 

نامم را پدرم انتخاب کرد!
نام خانوادگی ام را یکی از اجدادم!
دیگر بس است!
راهم را خودم انتخاب خواهم کرد... دکتر علی شریعتی

 

عده اي مثل قرص جوشانند؛ در ليوان آب كه بياندازيشان طوري غليان كرده و كف مي كنند كه سر مي روند اما كافي است كمي صبر كني بعد مي بيني كه از نصف ليوان هم كمترند. دکتر علی شریعتی

 

آدم وقتی فقیر میشود خوبیهایش هم حقیر میشوند اما کسی که زر دارد یا زور دارد عیبهایش هم هنر دیده میشوند و چرندیاتش هم حرف حسابی بحساب می آیند. دکتر علی شریعتی

 

عشق به آزادی مرا همه عمر در خود گداخته است. دکتر علی شریعتی

 

وقتی زور ، جامه تقوی می پوشد ، بزرگترین فاجعه در تاریخ پدید می آید ! دکتر علی شریعتی

 

نیایش ، معراج به سوی ابدیت، پرواز به قله ی مطلق و صعود به ماورای آن چه هست می باشد !دکتر علی شریعتی

 

مسئولیت زاده توانایی نیست ، زاده آگاهی است و زاده انسان بودن. دکتر علی شریعتی

 

"دوست داشتن را هر کس بفهمد خدا را به آسانی استشمام بوی گل می فهمد،
اما اگرکسی فقط فهمیدن عقلی را می فهمد، خدا برایش مجهولی است دست نایافتنی" دکتر علی شریعتی

 

ما اکنون، به ظاهر برای کسی بیگاری نمی کنیم، آزاد شده ایم، بردگی برافتاده است.اما به بردگی یی محکوم شده ایم. اندیشه ما را ،دلمان را به بند کشیده اند و اراده مان را تسلیم کرده اند، و ما را به عبودیتی آزادگونه پرورده اند و با قدرت علم، جامعه شناسی، فرهنگ، هنر، آزادیهای جنسی، آزادی مصرف و عشق به برخورداری و فرد پرستی، از درون و از دل ما، ایمان به هدف، مسئولیت انسانی و اعتقاد به مکتب او را پاک برده اند. و اکنون برادر، ما در برابر این نظام های حاکم، کوزه های خالی زیبایی شده ایم که هر چه می سازند، می بلعیم. دکتر علی شریعتی

 

خدایا! آتش مقدس شک را چنان در من بیفروز تا همه یقین هایی را که بر من نقش کرده اند بسوزد و انگاه از پس توده این خاکستر لبخند مهراوه بر لب های صبح یقینی شسته از هر غبار طلوع کند.دکتر علی شریعتی

 

خدایا تو را سپاس می گویم که در مسیری که در راه تو بر می دارم آنها که باید مرا یاری کنند سد راهم می شوند، آنها که باید بنوازند سیلی می زنند، آنها که باید در مقابل دشمن پشتیبانمان باشند پیش از دشمن حمله میکنند و ..... تا در هر لحظه از حرکتم به سوی تو از هر تکیه گاهی جز تو بی بهره باشم. دکتر علی شریعتی

 

در دشمنی دورنگی نیست. کاش دوستان هم در موقع خود چون دشمنان بی ریا بودند. دکتر علی شریعتی

 

 آن که معترض نیست ، منتظر نیست. و منتظر ، معترض نیست.دکتر علی شریعتی

 

انسان نمی تواند به آسمان نیندیشد چگونه می تواند؟!  مگر انسانهایی که عمر را بی چِرا به چریدن مشغولند و سر به زمین فرو برده اند و پوزه در خاک دارند و غرق در آب و علف اند اینها که "گوسفندان"دو پایند!!!!  دکتر علی شریعتی         

 

تمامي تاريخ به سه شاهراه اصلي مي پيوندد:آزادي،عدالت و عرفان!

نخستين،شعار انقلاب كبير فرانسه بود و به سرمايه داري و فساد كشيد.

دومي شعار انقلاب اكتبر بود و به سرمايه داري و جمود كشيد.

سومين شعار مذهب بود و به خرافه و خواب! دکتر علی شریعتی

 

در شگفتم که سلام آغاز هر دیدار است ولی در نماز پایان است . شاید این بدین معناست که پایان نماز آغاز دیدار است.دکتر علی شریعتی

 

سرنوشت تو متنی است که اگر ندانی دست های نویسندگان، اگر بدانی ، خود می توانی نوشت. دکتر علی شریعتی

 

پیروزی یکروزه به دست نمی آید ، اما اگر خود را پیروز بشماری ، یکباره از دست میرود. دکتر علی شریعتی

 

تقلید نه تنها با تعقل سازگار نیست ، بلکه اساسا کار عقل این است که هرگاه نمی داند ، از آنکه می داند تقلید می کند و لازمه ی عقل این است که در این جا خود را نفی نماید و عقل آگاه را جانشین خود کند. دکتر علی شریعتی

 

شما وقتی می توانید به نیمه ی پر لیوان نگاه کنید که قادر به پر کردن نیمه ی دیگر نباشید.دکتر علی شریعتی

 

سری که رنج و تعهد و هدف ندارد به دنبال " سرگرمی " می گردد. دکتر علی شریعتی

 

انسان موجودی است که باید دوست بدارد و بپرستد.دکتر علی شریعتی

 

اضطراب ها همه زاده ی انتظارها است.دکتر علی شریعتی

 

هجرت تنها عامل تکوین یک تمدن در طول تاریخ بوده است.دکتر علی شریعتی

 

نومیدی هنگامی که به مطلق می رسد یقینی زلال و آرام بخش می شود.دکتر علی شریعتی

 

" رجعت " شور انگیزترین آرزوی دل ها ی خو ناکرده به تبعید گاه است.دکتر علی شریعتی

 

خدا تنها به معنی آفریننده ی هستی نیست، بلکه معنی هستی نیز هست.دکتر علی شریعتی

 

ایمان چه قدر لغت قشنگ است! آن چیزی است که به روح آواره و متشتت و پریشان و تجزیه شده ، تکیه گاه می بخشد.دکتر علی شریعتی

 

تقوا تنها سلاح مجاهد است و تهمت ، تنها سلاح منافق.دکتر علی شریعتی

 

انتظار بزرگ ترین عامل آماده باش و آمادگی هست.دکتر علی شریعتی

 

راه تقرب خدا در اسلام ، تعقل است نه تعبد.دکتر علی شریعتی

 

بزرگ ترین رنج این است که آدم باشد، بدون این که بداند برای چه هست؟شیطان یکه از ابعاد خود ماست ؛ چنان که روح خدا یکی از ابعاد دیگر خود ماست.دکتر علی شریعتی

 

وای که چه زشت و سرد است روح عالِمی که بی درد است! اندیشه ی خردمندی که نمی پرستد! نسل جوانی که ایمان ندارد!دکتر علی شریعتی

 

هر معبدی در انتظار نیایشگر تنهای خویش است. دکتر علی شریعتی

 

مذهب سنتی ، تجلی روح دسته جمعی یک جامعه است .دکتر علی شریعتی

 

تو میدانی وهمه می دانند که زندگی از تحمیل لبخندی بر لبان من، از آوردن برق امیدی در نگاه من، از بر انگیختن موج شعفی در دل من عاجز است.تو میدانی و همه می‌دانند که شکنجه دیدن بخاطر تو، زندانی کشیدن بخاطر تو و رنج بردن بپای تو تنها لذت بزرگ من است.از شادی توست که برق امید در چشمان خسته‌ام می­درخشد. و از خوشبختی توست که هوای پاک سعادت را در ریه­هایم احساس می­کنم.
نمی­توانم خوب حرف بزنم، نیروی شگفتی را که در زیر این کلمات ساده و جمله های ضعیف و افتاده پنهان کرده­ام، دریاب ! دریاب !من ترا دوست دارم، همه زندگیم و همه روزها وشبهای زندگیم، ‌هر لحظه زندگیم بر این دوستی شهادت می دهند، شاهد بوده اند وشاهد هستند،‌
آزادی تو مذهب من است،
خوشبختی تو عشق من است،
آینده تو تنها آرزوی من است. دکتر علی شریعتی

 

پوچی زندگی امروز یعنی « فدا کردن آسایش برای فقط و فقط وسایل آسایش » دکتر علی شریعتی

 

فرد در موقعی ساخته می شود که کوشش می کند تا دیگران را بسازد.دکتر علی شریعتی

 

خدايا! ...
رحمتی کن ،
تاايمان ،
نام و نان برايم نياورد! ...
قوتم بخش ،
تا نانم را ،
و حتی نامم را ،
در خطر ايمانم افکنم! ...
تا از آنانی نباشم که ،
پول دين را می گيرند ،
و برای دنيا کار می کنند! ...
بلکه از آنانی باشم که ،
پول دنيا را می گيرند ،
و برای دين کار می کنند! ... دکتر علی شریعتی

 

 


پروردگارا

به من آرامش ده تا بپذيرم آنچه را که نمي توانم تغيير دهم .

 دليري ده تا تغيير دهم آنچه را که مي توانم تغيير دهم .

بينش ده تا تفاوت اين دو را بدانم .

مرا فهم ده تا متوقع نباشم دنيا و مردم آن مطابق ميل من رفتار کنند. دکتر علی شریعتی

 

هنگامی که به دنیا می آیی همه می خندند در حالی که تو می گریی ،پس ای عزیز زندگیت را چنان بگذران که در روز مرگ در حالی که همه می گریند  و تو تنها کسی باشی که می خندی . دکتر علی شریعتی

 

آن روز که همه به دنبال چشم زیبا هستند ، تو به دنبال نگاه زیبا باش ! دکتر علی شریعتی

  

ای صد افسوس که چون عمر گذشت ،معنیش می فهمیم

کاین سه روز عمر از عمرم به این ترتیب گذشت

کودکی بی حاصل،نوجوانی باطل ،وقت پیری غافل

به زبانی دیگر

کودکی در غفلت،نوجوانی شهوت،در کهولت حسرت دکتر علی شریعتی

 

آدمیزاد هر چه انسان تر می شود، چشم به راه تر می شود.
این حقیقت زیبایی است که همیشه می درخشد.دکتر علی شریعتی

 

آنجا كه چشمان مشتاقی برای انسانی اشك می ریزد، زندگی به رنج كشیدنش می ارزد. دکتر علی شریعتی

 

اگر ایمان نباشد زندگی تکیه گاهش چه باشد؟
اگر عشق نباشد زندگی را چه آتشی گرم کند ؟
اگر نیایش نباشد زندگی را به چه کار شایسته ای صرف توان کرد ؟
اگر انتظار مسیحی ، امام قائمی ، موعودی در دل نباشد ماندن برای چیست ؟
اگر میعادی نباشد رفتن چرا؟
اگر دیداری نباشد دیدن چه سود؟
و اگر بهشت نباشد صبر و تحمل زندگی دوزخ چرا؟ اگر ساحل آن رود مقدس نباشد بردباری در عطش از بهر چه؟ دکتر علی شریعتی

 

زندگي را با بيداري و با چشماني باز بگذرانيم که سالها چشم بسته خواهيم خفت. دکتر علی شریعتی

 

در نهان به آنانی دل می بندیم که دوستمان ندارند و در آشکار از آنانی که دوستمان دارند غافلیم، شاید این است دلیل تنهایی مان..دکتر علی شریعتی

 

وقتي كه ديگر نبود من به بودنش نيازمند شدم.
وقتي كه ديگر رفت من به انتظار آمدنش نشستم
وقتي كه ديگر نمي توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم
وقتي او تمام كرد
من شروع كردم
وقتي او تمام شد
من اغاز شدم
و چه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگي كردن
مثل تنها مردن  دکتر علی شریعتی

 

ايمان زاييده اي ايدوئولوژي ارزش دارد ، نه ايمان ارثي يا تقليدي . دکتر علی شریعتی

 

خدایا!مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان. اضطرابهای بزرگ ٫ غم های ارجمند و حیرت های عظیم را به روحم عطا کن . لذتها را به بندگان حقیرت ببخش و درد های عظیم را به جانم ریز.دکتر علی شریعتی

 

اشک ، زیباترین شعر و بی‌تاب ترین عشق و گدازان‌ترین ایمان و داغ‌ترین اشتیاق و تب‌دارترین احساس و خالص‌ترین گفتن و لطیف‌ترین دوست داشتن است که همه، در کوره یک دل، به هم آمیخته و ذوب شده‌اند و قطره‌ای گرم شده‌اند،و نامش اشک است.دکتر علی شریعتی

 

سياست در برابر صداقت ديگران خيانت و صداقت در برابر سياست ديگران حماقت است.دکتر علی شریعتی

 

پيش از آنكه بينديشي تا چه بگويي؟ بينديش كه چه ميگويم؟ دکتر علی شریعتی

 

 روزی از روزها ،
شبی از شب ها ،
خواهم افتاد و خواهم مرد ،
اما می خواهم هر چه بیشتر بروم .
تا هرچه دورتر بیفتم ،
تا هرچه دیرتر بیفتم ،
هرچه دیرتر و دورتر بمیرم .
نمی خواهم حتی یک گام یا یک لحظه ،
پیش از آن که می توانسته ام بروم و بمانم ،
افتاده باشم و جان داده باشم ،
همین . دکتر علی شریعتی

 

اگر می خواهید حقیقتی را خراب کنید ، خوب به آن حمله نکنید، بد از آن دفاع کنید.دکتر علی شریعتی

 

در برابر وحشی ترین تازیانه ها ،
سکوت مردانه و غرور آمیز مرد نباید بشکند.
در برابر هیچ دردی،لب مرد به شکوه نباید آلوده گردد. 

من از نالیدن بیزارم.
سنگین ترین دردها و خشن ترین ضربه های آفرینش،
تنها می توانند مرا به سکوت وادارند.
نالیدن، زاریدن، گله کردن، شکایت، بد است... دکتر علی شریعتی

 

ایمان بی عشق، اسارت در دیگران است و عشق بی ایمان، اسارت در خود دکتر علی شریعتی

 

اینکه می گویند امام زمان خودش می آید و همه چیز را درست می کند و ما کاری به این کارها نداریم"بینش یهودی" است. دکتر علی شریعتی

 

در دردها دوست را خبر نکردن خود یک نوع عشق ورزیدن است . دکتر علی شریعتی

  

خدایا ... در برابر آن چه انسان ماندن را به تباهی می كشد ، مرا با " نداشتن " و " نخواستن "رویین تن كن. دکتر علی شریعتی

 

نوروز تجديد خاطرة بزرگي است: خاطرة خويشاوندي انسان با طبيعت. دکتر علی شریعتی

 

دیکتاتوری و ازادی از انجا ناشی نمی شود که یک مکتب خود را حق میشمارد یا ناحق...

بلکه از اینجا ناشی میشودکه ایا"حق انتخاب"را برای دیگران قائل است یا قائل نیست!! دکتر علی شریعتی

 

نان دیگران ، دغدغه داشتن و برای کسب آن تلاش کردن ، در نخستین قدم ، دغدغه نان را در خویش کشتن و نان خویش را از دست نهادن است. دکتر علی شریعتی

  

اگر نابغه هستند ، مرد کار نيستند .
و اگر مرد کار هستند ، مرد انديشه و فهم نيستند
و اگر هر دو هستند ، مرد شمشير و جهاد نيستند
و اگر هر سه هستند ، مرد پارسايي و پاکدامني نيستند
و اگر هر چهار هستند ، مرد عشق و احساس و لطافت روح نيستند .
و اگر همه اين ها هستند ، خدا را نمي شناسند و خود را در ايمان گم نمي کنند. دکتر علی شریعتی

 

بگذار شیطنت عشق چشمان تو را بر عریانی خویش بگشاید.هرچند حاصل آن جز رنج و پریشانی نباشد ,اما کوری را هرگز بخاطر آرامشش تجربه مکن... دکتر علی شریعتی

 

شرافتِ مرد ، به بکارتِ زن ميماند! ...
يکبار که لکه دار شود ، ديگر قابل جبران نخواهد بود! ... دکتر علی شریعتی

  

خدایا تقدیر مرا خیر بنویس

آنگونه که آنچه را تو دیر می خواهی من زود نخواهم

و آنچه را تو زود می خواهی من دیر نخواهم دکتر علی شریعتی

 



هميشه از آن جاهايي كه غالباً هيچ كس انتظار بعثت يك روح، يك استعداد و يك نبوغ را ندارد، كسي مي آمده و كاري ميكرده و مسير تاريخ را تغيير مي داده . دکتر علی شریعتی


در مملكتي كه فقط دولت حق حرف زدن دارد، هيچ حرفي را باور نكنيد . دکتر علی شریعتی


سرنوشت كار خودش را مي كند و ما ابزار نا آگاه اوييم . دکتر علی شریعتی


آنجا كه سخن از حقيقت است ، بحث از واقعيت بي جاست . دکتر علی شریعتی


دلهره زنده ماندن ، زندگي را از ياد ميبرد . دکتر علی شریعتی


هر كس آن چنان كه در بيداري است ، خواب مي بيند . دکتر علی شریعتی


مگر نمي داني بزرگ ترين دشمن آدمي فهم اوست؟ تا مي تواني خر باش تا خوش باشي. دکتر علی شریعتی


امروز گرسنگي فكر ، از گرسنگي نان فاجعه انگيزتر است . دکتر علی شریعتی


پيش از آنكه بينديشي تا چه بگويي؟ بينديش كه چه ميگويم؟ دکتر علی شریعتی


براي خوشبخت بودن ، به هيچ چيز نياز نيست جز به نفهميدن ! دکتر علی شریعتی


آنها كه مي دانند چگونه بايد مرد، مي دانستند كه چگونه بايد زيست ؟ دکتر علی شریعتی


همه بدبختي هاي ما ناشي از اين است كه نسل كهنه ي ما به تحجر مبتلا است و نسل جديد به هيچ و پوچ . دکتر علی شریعتی


هر گز از ظلم نناليده ام و از خصم نهراسيده ام و از شكست نوميد نشده ام ، اما از اين كلمه شوم "مصلحت" ، دلم را سخت به درد آورده بود . دکتر علی شریعتی


هيچ كس دنيا را آن چنان كه هست نمي بيند، بلكه هر كس دنيا را آن چنان كه خودش هست مي بيند.دکتر علی شریعتی

 

مهربانی جاده ای است که هرچه پیش می روند ، خطرناک تر می گردد دکتر علی شریعتی

 

ظلم است که معلم را به شمع تشبیه کرد زیرا شمع را می‌سازند که بسوزد ولی معلم می‌سوزد که بسازد.دکتر علی شریعتی


 از سکوت اگر به خشم آمدی سکوت کن.دکتر علی شریعتی

 
 اگر مثل گاو گنده باشي،ميدوشنت، اگر مثل خر قوي باشي،بارت مي كنند، اگر مثل اسب دونده باشي،سوارت مي شوند.... فقط از فهميدن تو مي ترسند.دکتر علی شریعتی
 
 

 در شگفتم سلام آغاز ديدار است، ولي در نماز پايان است. شايد اين بدين معني است که پايان نماز آغاز ديدار است.دکتر علی شریعتی
 

نمي دانم پس ز مرگم چه خواهد شد- نمي خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت- ولي آنقدر مشتاقم که از خاک گلويم سوتکي سازد- گلويم سوتکي باشد به دست طفلکي گستاخ و بازي گوش- و او يک ريز و پي در پي دم و بازدم گرم خويش را- در گلويم سخت بفشارد- وخواب خوفتگان خفته را آشفته تر سازد- بدين سان بشکند دائم- سکوت مرگبارم را.دکتر علی شریعتی

 

دوستدار هنرمندانی بوده‌ام که به جای خاتمکاری و کاشیکاری‌های ظریف و آرایش‌های رقیق و نازک‌کارانه، وقار کوهستان‌های لجوج و خشم طوفان‌های وحشی و ابهت و اقتدار آسمان گرفته و مصمم زمستانی و پهندشت‌های دهشتناک و خشن را سرمایة هنر خویش ساخته‌اند.دکتر علی شریعتی


بگذار تاشیطنت عشق چشمان تو را به عریانی خویش بگشایدهر چند معنایش جز رنج و پریشانی نباشد؛اما کوری را هرگز به خاطر آرامش تحمل مکن.دکتر علی شریعتی


سفر هیچ چیز به جز دلتنگی ندارد، اما... زندگی به من آموخت، برای بهتر دیدن عظمت و شکوه هر چیز باید قدری از آن دور شد.دکتر علی شریعتی
 

در فلق بگریز ای سوار سپیده صبح که سیاهی شب همه جا را فراگرفته‌است که افسونگران چیره دست در گره‌ها می‌دمند و دوستان دشمن کام.دکتر علی شریعتی
 

نه، من هرگز نمی نالم؛ قرنها نالیدن بس است؛ می خواهم فریاد کنم؛ اگر نتوانستم ، سکوت می کنم؛ خاموش مردن بهتر از نالیدن است.دکتر علی شریعتی
 

آن«امانت»که خدا بر زمین و آسمانها و کوهها عرضه کردو از برداشتنش سر باز زدند و انسان برداشت،همین است.نه عشق است و نه معرفت است و نه طاعت...«مسئولیت ساختن خویش»است. کاری که در ید قدرت خداوندی است انسان خود به دست می گیرد!...دکتر علی شریعتی
 

قلم تتم من است؛ قلم تتم ماست ،به قلم سوگند؛ به خون سیاهی که از حلقومش می چکد سوگند؛ به رشه ی خونی که اززبانش می تراود سوگند؛ به زجه های دردی که از سینه اش بر می آید سوگند ،که تتم مقدسم را نمی فروشم ؛به دست زورش تسلیم نمی کنم ،به کیسه ی زرش نمی بخشم ،به سر انگشت تزویرش نمی سپارم دستم را قلم می کنم و قلمم را از دست نمی گذارم ؛چشمهایم را کور می کنم، گوشهایم را کر می کنم، پاهایم را می شکنم ،انگشتانم را بند بند می برم ،سینه ام را می شکافم، قلبم را می کشم، حتی زبانم را می برم و لبم را می دوزم اما قلمم را به بیگانه نمی دهم...دکتر علی شریعتی
  

برای شناختن هر مذهب باید خدایش را، کتابش را و پیغمبرش را و بهترین دست پرورده هایش را دید و شناخت .دکتر علی شریعتی
 

در راه گم شدن از گمراه شدن بد تر است.دکتر علی شریعتی
آگاهی "نعمتی است که خدا به هرکس داده کاش نگیرد و به هر کس نداده کاش ندهد.دکتر علی شریعتی
 

در داستان خلقت است که مسئولیت معنا پیدا می کند و اینکه عشق و عقل هر دو باید دست اندر کار باشند تا آدم بیدار شود و به بینایی برسد.دکتر علی شریعتی
 

کسی که راه را غلط رفته، اگر درست راه برود، زودتر ممکن است راه درست را بیابد تا آنکه در راه درست، غلط راه می رود.دکتر ع
موضوعات مرتبط: سخنان دکتر علی شریعتی ، ،
برچسب‌ها:
[ دو شنبه 6 آبان 1392برچسب:, ] [ 4:9 ] [ هادی قادری ]

شاعر و داستان نویس فرانسوی

 

 

به کسی عشق بورز که لایق عشق تو باشد نه تشنه عشق ... چون تشنه عشق روزی سیراب می شود.ویکتور هوگو

 

 

 

 مانند پرنده باش که روی شاخه سست و ضعیف لحظه ای می نشینید و آواز میخواند و احساس میکند که شاخه می لرزد ،اما به آواز خواندن خود ادامه می دهد زیرا مطمئن است که بال و پر دارد.ویکتور هوگو

 

 

 

بیش از آنکه خزان از راه برسد ، از هر بهار بهره مند شو .ویکتور هوگو

 

 

 

زندگی شما از زمانی آغاز میشود که افسار سرنوشت خویش را در دست گیرید.ویکتور هوگو

 

 

 

چقدر باشکوه است که دوستت بدارند و به مراتب باشکوه تر است که دوست بداری!ویکتور هوگو

 

 

 

بدون دادگری هیچگونه پیش داوری درست نیست.ویکتور هوگو

 

 

 

در نوشتن از آنچه دیگران نوشته اند ، نباید یاری خواست ،بلکه از جان و دل خویشتن است که باید یاری جست.ویکتور هوگو

 

 

 

اگر انسان بتواند رنج را نیز به مانند شهری ترک گوید،می تواند خوشبختی را از سر گیرد.ویکتور هوگو

 

 

 

ازدواج چیز شگفت آوری است،گاه شیران را روباه و گاه روبهان را شیر میکند.ویکتور هوگو

 

 

 

جان آدمی چه اندوهگین است ،هنگامی که اندوهش از عشق است.ویکتور هوگو

 

 

 

عشق ، زیبا و زشت نمیشناسد.ویکتور هوگو

 

 

 

هر زن پاکدامنی ،زیبا و دلپسند است. ویکتور هوگو

 

 

 

زندگانی گل است و عشق ، عسل آن. ویکتور هوگو

 

 

 

هر کس ارزش خود را خود تعیین میکند. ویکتور هوگو

 

 

 

اگر چشم و هم چشمی در زندگی بشر نبود ،نه نوآوری میشد نه کشفی.ویکتور هوگو

 

 

 

از لابه لای شدیدترین تاریکی ها ، نور راستی برافروخته می شود.ویکتور هوگو

 

 

 

آنچه میگویی بکن و آنچه میکنی بگو! ویکتور هوگو

 

 

 

لغزش انسان تدریجی است . بدیها در وجود ما ،پای حاضر و آماده و نامرئی دارند .حتی کسانی که از ما با ظاهر پاک و آراسته ، چنین ویژگیهایی دارند. ویکتور هوگو

 

 

 

اگر نمیخواهی تو را بیازمایند ، کار خود را درست انجام بده . ویکتور هوگو

 

 

 

بزرگترین آزمون گیرنده ، خداست و کوچکترین آزمون دهنده ، بنده ی خدا.ویکتور هوگو

 

 

 

روزی جهانیان ،همه دست برادری به یکدیگر خواهند داد و آن روزی است که بدبختی و تیره روزی در گستره جهان یافت نخواهد شد.ویکتور هوگو

 

 

 

هرچه خدایی نیست ، فرو ریختنی است.ویکتور هوگو

 

 

 

یک پرنده کوچک که زیر برگها آواز میخواند برای اثبات خدا کافی است.ویکتور هوگو

 

 

 

عذاب وجدان ، بدتر از مرگ در بیابان سوزان است.ویکتور هوگو

 

 

 

هر چه از کوه بالاتر می رویم ، چشم انداز گسترده تری می بینیم.ویکتور هوگو

 

 

 

لطف زن مانند ماسه خطرناک است.ویکتور هوگو

 

 

 

چقدر عاقلند آنهایی که در عشق احمق اند.ویکتور هوگو

 

 وبلاگ جملات حکیمانه

 

 

 

برایت آرزو مى‌کنم که عاشق شوى،
و اگر هستى، کسى هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهاییت کوتاه باشد،
و پس از تنهاییت، نفرت از کسى نیابى،
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید ...... 
 ويکتور هوگو

من نمیگویم هرگز نباید در نگاه اول عاشق شد اما اعتقاد دارم باید بار دوم هم نگاه کرد.  ويکتور هوگو

در زندگی یک مرد ۲ روز ارزش دارد : روزی که با زنی آشنا میشود و روزی که او را به خاک می سپارد. ويکتور هوگو

 

خوشبخت كسي است كه به يكي از دو چيز دسترسي دارد : يا كتابهاي خوب يا دوستاني كه اهل كتاب باشند. ويکتور هوگو

هرگز در میان موجودات مخلوقی كه برای كبوتر شدن آفریده شده كركس نمیشود. این خصلت در میان هیچ یك از مخلوقات نیست جز آدمیان. ويکتور هوگو

 

تمام جهنم در يک کلمه وجود دارد:تنهايي.ويکتور هوگو

خداوندا! اگر بخواهم آنچه در ذهن دارم با تو بگويم، هزاران جلد کتاب مي شود ولي آنچه در دل دارم يک جمله بيش نيست. ويکتور هوگو

کینه و تنفر را به کسانی واگذار کنید که نمی توانند دوست بدارند.ويکتور هوگو

انسان، انسان است چون که می گرید، ولی به حال کسی که هرگز نمی گرید باید گریست.ويکتور هوگو

هستی جز احساس پایان قریب الوقوع، و هم گاهی کیفیت بودن با نبودن، رفتن در بوته آزمایش، و خطر دائمی لغزش احتمالی چیزی نیست . ويکتور هوگو

ببديهاي اجتماع به دست ما ساخته شده است و به جاي ناله جاي آن دارد که درصدد رفع آن برآئيم . ويکتور هوگو

عشق عبارت است از وجود يک روح در دو کالبد. عامليست که دو تن را مبدل بفرشته ی واحدی می کند. ويکتور هوگو

 

آزادی ما از نقطه‌ای شروع می شود که آزادی دیگران پایان می‌یابد. ويکتور هوگو

بدبختی، مربی استعداد است. ويکتور هوگو

به‌مرگ راضی شدن، به‌فتح نائل شدن است. ويکتور هوگو

تعارف و خوش آمدگوئی، چیزی مانند بوسیدن از روی چادر است. ويکتور هوگو

جسد دشمنی را که تشییع میکنی سنگین نیست. ويکتور هوگو

خدا فقط آب را آفرید، انسان شراب را. ويکتور هوگو

در بینوائی همچنان که در سرما نیز دیده می‌شود، آحاد به یکدیگر فشرده می‌گردند. ویکتور هوگو

شاید بتوان از هجوم سیل‌آسای یک ارتش ممانعت کرد، اما از هجوم افکار و عقاید نمی‌توان جلوگیری نمود. ويکتور هوگو

فقر و مسکنت ، مردان را به‌جنایت و زنان را به‌فحشاء سوق می‌دهد. ويکتور هوگو

فکر کردن، شغل ذهن است، خواب دیدن، تفریح آن. ويکتور هوگو

فلسفه، میکروسکوپ افکار است. ويکتور هوگو

گاهی کار فقر و بیچارگی به جائی می‌رسد که رشته‌ها و پیوندها را می‌گسلد، این مرحله‌ای است که تیره‌بختان و سیاه‌کاران چون بدانجا رسند درهم آمیخته و در یک کلمه که "شومی" است شریک می‌شوند، این کلمه بینوایان است. ويکتور هوگو

وقتی نتیجه انتخابات اعلام شد، یعنی رأی بالاترین مرجع اعلام شده است. ويکتور هوگو

همه‌جا شادمانی قشر نازکی است که روی رنج و بیچارگی کشیده‌اند. ويکتور هوگو

هیچ چیز مثل بدبختی کودکان را ساکت نمی‌کند.ويکتور هوگو

آنانکه نمی‌توانند خود را اداره کنند، ناچار از اطاعت دیگرانند. ويکتور هوگو

آینده کودکان بسته به‌تربیت پدر و مادر است. ويکتور هوگو

ادبیات، راز پنهانی تمدن است، شعر، سرّ مکتوم آمال است.ويکتور هوگو

از آن در شگفتم که در سینه دلی دارند و می‌پندارند که آسایش و سعادت بشر جز مهر و صفا راه دیگری دارد. ويکتور هوگو

از کوچکی میل داشتم بزرگ باشم. ويکتور هوگو

امید در زندگانی بشر آنقدر اهمیت دارد که بال برای پرندگان. ويکتور هوگو

انسان در این عالم چون شبح سرگردانی است که هنگام عبور از این راه، حتی سایه‌ای از خود به یادگار نمی‌گذارد. ويکتور هوگو

باید درهای علم به روی همه باز باشد، هرجا مزرعه هست، هرجا آدم هست، آنجا کتاب هم باید باشد. ويکتور هوگو

بدتر از مرگ چیست؟ آنچه بعد از آمدنش مرگ را می‌طلبی. ويکتور هوگو

بهترین دوستان من کسانی هستند که پیشانی و ابروهای آنها باز است. ویکتور هوگو

خدمت به‌وطن نیمی از وظیفه است و خدمت به‌انسانیت، نیم دیگر آن. ويکتور هوگو


موضوعات مرتبط: ویکتور هوگو ، ،
برچسب‌ها:
[ دو شنبه 6 آبان 1392برچسب:, ] [ 4:1 ] [ هادی قادری ]

 

بشنـو این نی چون شکــایت می‌کـــنـد
از  جـداییــهـــا  حکـــــایت  مـــی‌کــــنـد
کــــز نیستـــان تـــا  مـــــرا  ببریــــده‌انـد
در نفیــــــرم  مــــــرد و زن  نالیـــــده‌انـد
سینه خواهم شرحـــه شرحـــه از فراق
تـــا  بگـــویــم  شـــرح  درد  اشتیـــــاق
هـــر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بـــاز جویـــد روزگــــــار وصـــل خـــویش
مــن بــــه هــــر جمعیتی نالان شـــدم
جفــت بــدحالان و خوش‌حالان شـــدم
هــر کســی از ظن خــود شــد یـار من
از  درون  مـن  نجســت  اســـرار  مــن
ســـر مــن از نالـــه‌ی مـــن دور نیست
لیـک چشم و گوش را آن نور نیست...
مولوی

 

ای یوسف خوش نام مـا خوش می‌روی بر بام مــــا
ای درشکـــسته جــام مـا ای بــردریـــــده دام ما
ای نــور مـا ای سور مـا ای دولت منصــور مـا
جوشی بنه در شور ما تا می‌شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یــار مـــا عیــار مـــا دام دل خمـــار مـــا
پا وامکــش از کار ما بستان گــــرو دستار مــا
در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل
وز آتـــــش ســودای دل  ای وای دل  ای وای مـــــا
مولوی

 

مــن  غلام  قمــرم ، غيـــر  قمـــر  هيــــچ  مگو
پيش مـــن جــز سخن شمع و شكــر هيچ مگو
سخن رنج مگو ،جز سخن گنج مگو
ور از اين بي خبري رنج مبر ، هيچ مگو
دوش ديوانه شدم ، عشق مرا ديد و بگفت
آمـــدم ، نعـــره مــزن ، جامه مـــدر ،هيچ مگو
گفتــم :اي عشق مــن از چيز دگــر مي ترســم
گــفت : آن  چيـــز  دگـــر  نيست  دگـر ، هيچ  مگو
من  به  گــوش  تـــو  سخنهاي  نهان  خواهم  گفت
ســر بجنبـــان كـــه بلـــي ، جــــز كه به سر هيچ مگو
قمـــري ، جـــــان  صفتـــي  در  ره  دل  پيــــــدا  شـــد
در  ره  دل  چـــه  لطيف  اســت  سفـــر  هيـــچ  مگــو
گفتم : اي دل چه مه است ايــن ؟ دل اشارت مي كرد
كـــه  نـــه  اندازه  توســت  ايـــن  بگـــذر  هيچ  مگو
گفتم : اين روي فرشته ست عجب يا بشر است؟
گفت : اين غيـــر فرشته ست و بشــر هيچ مگو
گفتم :اين چيست ؟ بگو زير و زبر خواهم شد
گــفت : مي باش چنيــن زيرو زبر هيچ مگو
اي نشسته در اين خانه پر نقش و خيال
خيز از اين خانه برو،رخت ببر،هيچ مگو
گفتم:اي دل پدري كن،نه كه اين وصف خداست؟
گفت : اين  هست  ولـــي  جان  پدر  هيچ  مگو
مولوی

 

ای قـوم بــه حج رفتـه کجایید کجایید
معشــوق همیــن جـاست بیایید بیایید
معشــوق تــو  همسـایه و دیــوار به دیوار
در بادیه ســـرگشته شمـــا  در چــه هوایید
گــر صـــورت  بی‌صـــورت  معشـــوق  ببینیــد
هــم خـــواجه و هــم خانه و هم کعبه شمایید
ده  بـــــار  از  آن  راه  بـــدان  خـــانه  بـــرفتیــــد
یــک  بـــار  از  ایـــن  خانــه  بــر  این  بام  برآیید
آن  خانــــه  لطیفست  نشان‌هـــاش  بگفتیــد
از خــواجــــه آن خــــانـــــه نشانـــی بنماییـــد
یک دستـــه گــل کــو اگـــر آن بـــــاغ بدیدیت
یک گـــوهر جــــان کـــو اگـــر از بحر خدایید
با ایــــن همـه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
مولوی

 

حیلت رها کن عاشقــا دیوانه شو دیوانه شو
و انـدر دل آتش درآ پــــروانـه شــو پروانــــــه شو
هــم خــویش را بیگـــانه کن هم خانه را ویرانه کن
و آنگه بیا با عاشقان هم خانـه شـو هم خانه شــو
رو سینــه را چـون سینه ها هفت آب شو از کینه ها
و آنگـــه شراب عشــق را پیمانـــه شــــو  پیمانــه شـو
باید  کـــه  جملــه  جــان  شــوی  تا  لایق  جانان  شوی
گـــر ســوی مستــان میــروی مستانه شـــو مستانه شو...
مولوی

 

هلـــه  نومیـــد  نباشی  کـــه  تـــو  را  یـــار  بــراند
گـــرت  امروز  بـــراند  نــه  کـــه  فـــردات  بخواند
در  اگر  بر  تو  ببندد  مرو  و  صبر کـــن  آن جا
ز پس صبر تـــو را او به ســـر  صـــدر  نشاند
و اگــر  بر تو ببندد  همه  ره‌ها  و  گذرهــا
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند...
مولوی

 

ای دوست قبولم کن وجانم بستان
مستــم کـــن  وز هر دو جهانم بستان
بـا هـــر چـــه دلم قـــرار گیـــرد بــی تـــو
آتش بــه مـــن انـــدر زن و آنـــم بستـان...
مولوی

 

یــار مرا غار مــرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غـــار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تــویی فاتح و مفتوح تـویی
سینـــه مشــروح تــویی بـــر در اســرار مرا
نـــور تـــویی سـور تــویی دولت منصور تـویی
مـــرغ کـــه طــور تــویی خســته بــه منقار مرا
قطـــره تویی بحــر تویی لطـف تــویی قهــر تویی
قنــد  تـــویی  زهـــر  تــویی  بیــــش  میـــازار  مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضــه اومیــد تویـــی راه  ده  ای یــار مرا
روز تــویی روزه تـــویی حـاصل دریوزه تـویی
آب تــویی کــوزه تــویی آب ده این بـــار مـــرا
دانـــه تویــی دام تــویی بــاده تویی جام تـویی
پختـــه تویی  خـــام تــویی  خـــام  بمگـــذار  مرا
این  تن  اگـــر کـــم  تــندی  راه  دلــم  کــم  زندی
راه  شــدی  تــا  نبــدی  ایـــن  همـــه  گـــفتار  مرا
مولوی

 

عـــــالم همـــه دریــا شـــود دریـــا ز هیبت لا شـــود
آدم  نماند  و  آدمی  گــــر  خــــویش  بـــا  آدم  زند
دودی بـــرآید از فلك نــی خلق مـــاند نــی ملـــك
زان  دود  ناگــــه  آتشی  بر  گــــنبد  اعظم  زند
بشكافد آن دم آسمان نی كون ماند نی مكان
شوری درافتد در جهــان وین سـور بر ماتم زند
گـــه  آب  را  آتش  بــرد  گــه  آب آتش را خــورد
گــه مــوج دریای عــدم بـــر اشــهب و ادهـــم زند
خورشیـد  افتــد  در  كـــمی  از  نـــور  جان  آدمی
كـــم پـرس از نامحـــرمان آنجا كـــه محرم كـم زند...
مولوی

 

من اگر دست زنانم نه من از دست زنانم
نـــه از اینم نــه از آنم مــن از آن شهر کـلانم
نـــه پـــی زمــــر و قمــارم نه پی خمر و عقارم
نـــه خمیـــرم نــــه خمـــارم نــه چنینم نه چنانم
مـــن اگـــر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه  ز خاکم  نه  ز آبم  نه  از  این  اهــــل  زمــــانم
خـــرد پـــوره  آدم  چـــه  خبـــر  دارد  از  ایــن  دم
کــــه مــن از جمــله عالــم به دو صد پرده نهانم
مشنـو این سخن از من و نه زین خاطر روشن
که از این ظاهر و باطن نه پذیرم نه ستانم...
مولوی

 

بـــی همگــــان بســـــر شـــــود  بی تـو  بســـــر  نمـــی شــــود
داغ  تـــــو  دارد  ایــــن  دلـــــم  جــــای  دگـــــــر  نمــــی شـــود
دیـــده  عقــــل  مســـت  تــــو  چـرخــــه  چـــرخ  پســـت  تــــو
گــــوش  طـــرب  بــــه دســت تــــو بــی تـــو بســـر نمی شود
جـــان  ز تــــو  جــوش  مـــی کند  دل  ز تـــو  نـوش  می کند
عقـــل خـــــروش مــــی کنــد بـــی تــــــو بســـر نمـی شــود
خمـــــر مـــن  و  خمـــــار مـــن  بــــاغ  مـــن  و  بهـــار مــــن
خـــواب مـــن  و  خمــــار مــــن  بــی تـو  بســر ن می شود
جـــاه و جلال  مــن  تـــویی  ملکت  و  مــــال  مـــن  تـویی
آب  زلال  مــــن  تــــویی  بــــی  تــــو  بســــر  نمی شـود
گـــــاه  ســــوی  وفــــا  روی   گــــاه  ســوی  جفــــا  روی
آن  منــی  کـــجا  روی  بـــی  تــــو  بســـــر  نمی شـــود
دل  بنهنـــد  بــــر کنـــی  تـــوبـــــه  کــننـــــد  بشــکنــی
ایــن همــه خــود تـــو میکنی بــی تو بســر نمی شــود
بی  تـــو  اگـــر  بســـر  شدی  زیــر  جهــان  زبر  شدی
باغ  ارم  سقــر  شــدی  بــی تــو  بســر  نمــی شـود
گــــر تـــو ســری قــدم شـوم  ور تــو کفی  علم شوم
ور بــــروی عــــدم  شــــوم  بی تـو  بسـر  نمی شود
خــواب مــــرا ببستــــه ای  نقـــش مــرا بشسته ای
وز همـــه ام گسسته ای بــی تــــو بسر نمی شود
گـــر  تـــو  نباشی  یار من  گشت  خراب کــار مــن
مــونس و غمگـــسار مـــن  بی تو بسر نمی شود
بی تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم
ســر ز غـم تو چون کشم  بی تو بسر نمی شود
هر چه بگویم ای صنم  نیست جـدا ز نیــک و بـد
هم تو بگو  ز لطف خود  بی تو بسر نمی شود
مولوی

 


موضوعات مرتبط: مولوی ، ،
برچسب‌ها:
[ دو شنبه 6 آبان 1392برچسب:, ] [ 3:44 ] [ هادی قادری ]

نیم ساعت پیش ،
خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش،
سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت ،
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد ،
آواز که خواند تازه فهمیدم ،
پدرم را با او اشتباهی گرفته ام ! حسین پناهی

چه مهمانان بي دردسري هستند مردگان
نه به دستي ظرفي را چرك مي كنند
نه به حرفي دلي را آلوده
تنها به شمعي قانعند
و اندكي سكوت...  حسین پناهی

 

ما چيستيم ؟!
جز ملکلولهاي فعال ذهن زمين ،
که خاطرات کهکشان هارا
مغشوش ميکند! حسین پناهی

و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم حسین پناهی

 

شب در چشمان من است
به سیاهی چشمهایم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
شب و روز در چشم های من است
به چشمهایم نگاه کن
پلک اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت حسین پناهی

 

به من بگوييد
فرزانه گانِ رنگ بوم و قلم
چگونه
خورشيدي را تصوير مي كنيد
كه ترسيمش
سراسر خاك را خاكستر نمي كند ؟ حسین پناهی

 

انسانم !
ساکت ، چون درخت سیب !
گسترده ، چون مزرعه ی یونجه !
و بارور ، چون خوشه ی بلوط !
به جز خداوند ،
چه کسی شایسته ی پرستش من خواهد بود ؟! حسین پناهی

 

میزی برای کار ،
کاری برای تخت ،
تختی برای خواب ،
خوابی برای جان ،
جانی برای مرگ ،
مرگی برای یاد ،
یادی برای سنگ ،
این بود زندگی ... حسین پناهی


موضوعات مرتبط: حسین پناهی ، ،
برچسب‌ها:
[ دو شنبه 6 آبان 1392برچسب:, ] [ 3:34 ] [ هادی قادری ]

پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها پشت دو برف
پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي
پدرم پشت زمانها مرده است
پدرم وقتي مرد آسمان آبي بود
مادرم بي خبر از خواب پريد خواهرم زيبا شد
پدرم وقتي مرد پاسبان ها همه شاعر بودند
مرد بقال از من پرسيد :‌ چند من خربزه مي خواهي ؟
من از او پرسيدم : دل خوش سيري چند ؟
پدرم نقاشي مي كرد
تار هم مي ساخت تار هم ميزد
خط خوبي هم داشت
باغ ما در طرف سايه دانايي بود
باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آيينه بود
باغ ما شايد قوسي از دايره سبز سعادت بود
ميوه كال خدا را آن روز مي جويدم در خواب
آب بي فلسفه مي خوردم توت
بي دانش مي چيدم
تا اناري تركي بر مي داشت دست فواره خواهش مي شد
تا چلويي مي خواند سينه از ذوق شنيدن مي سوخت
گاه تنهايي صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد
شوق مي آمد دست در گردن حس مي انداخت
فكر بازي مي كرد
زندگي چيزي بود مثل يك بارش عيد يك چنار پر سار
زندگي در آن وقت صفي از نور و عروسك بود
يك بغل آزادي بود
زندگي در آن وقت حوض موسيقي بود... سهراب سپهری


زندگی خالی نیست
مهربانی هست،سیب هست،ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید کرد  سهراب سپهری

باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت ... سهراب سپهری

هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره ، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت ؟ سهراب سپهری

.....من مسلمانم.
قبله ام يک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم.
در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف.
سنگ از پشت نمازم پيداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتي مي خوانم
که اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پي "تکبيره الاحرام" علف مي خوانم،
پي "قد قامت" موج.... سهراب سپهری

 


موضوعات مرتبط: سهراب سپهری ، ،
برچسب‌ها:
[ دو شنبه 6 آبان 1392برچسب:, ] [ 3:17 ] [ هادی قادری ]

احمد شاملو
به افتخار همه مردان مردی که تو زندگی جز درد ،دردی ندارن
درود بر مردانگیتان
درود بر شرف و ازادگیتان
و عاشقی را رو سفید کردید
کنار تیرک راه بند
تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد...
روزگار غریبی است نازنین...
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد... شاملو

 

آه اگر آزادی سرودی می خواند
کوچک
همچون گلوگاه پرنده ای
هیچ کجا دیواری فرو ریخته برجای نمی ماند
سالیان بسیاری نمی بایست
دریافتی را
که هر ویرانه نشان از غیاب انسانی است ...  شاملو

 

به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم
از توان سنگین بال
خمیده بود... شاملو

 

روزی ما دوباره کبوترهایمان را
پرواز خواهیم داد
و مهربانی
دست زیبایی را خواهد گرفت
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که نباشم شاملو

 

گر بدين سان زيست بايد پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را، به رسوائی نياويزم
بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچه بن بست
گر بدين سان زيست بايد پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ايمان خود چون کوه،
يادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک... شاملو

 

کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ، ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمیکرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم ... شاملو

 

ای کاش میتوانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بی دریغ باشند
در دردها و شادیهایشان
حتی
با نان خشکشان
و کاردهایشان را
جز از برایِ قسمت کردن
بیرون نیاورند ... شاملو

 

ای کاش میتوانستم
یک لحظه میتوانستم ای کاش
بر شانه های خود بنشانم
این خلق بیشمار را،
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
و باورم کنند شاملو

 

برای زیستن دو قلب لازم است،قلبی که
دوست بدارد
قلبی که دوستش بدارند شاملو

 

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ای است
و قلب
برای زندگی بس است... شاملو

 

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن ... شاملو

یاران شناختهام
چون اختران سوخته
چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد
که گفتی
دیگر، زمین، همیشه، شبی بی ستاره ماند.
آنگاه، من، که بودم
جغد سکوت لانه تاریک درد خویش،
چنگ زهم گسیخته زه را
یک سو نهادم
فانوس بر گرفته به معبر در آمدم
گشتم میان کوچه مردم
این بانگ با لبم شررافشان:
آهای !
از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید! ...
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
کاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن ... شاملو

 

بی تو مهتاب تنهای دشتم
بی تو خورشيد سرد غروبم
بی تو بی‌نام و بی‌سرگذشتم.
بی تو خاکسترم
بی تو، ‌ای دوست! شاملو

 

تو نمي‌داني نگاهِ بي‌مژه‌ي محکومِِ يک اطمينان
وقتي که در چشمِِ حاکمِ يک هراس خيره مي‌شود
چه دريایِی‌ست!
تو نمي‌داني مُردن
وقتي که انسان مرگ را شکست داده است
چه زنده‌گي‌ست! شاملو

 

سكوت‏آب
مى‏تواند
خشكى ‏باشد و فرياد عطش:
سكوت‏گندم
مى‏تواند
گرسنه‏گى ‏باشد و غريو پيروزمندانه‏ى قحط:
همچنان كه ‏سكوت ‏آفتاب
ظلمات ‏است ـ
اما سكوت ‏آدمى فقدان‏ جهان ‏و خداست:
غريو را
تصوير كن!شاملو

 

مردی که تنها به راه میرود با خود میگوید
در کوچه میبارد و گرما در خانه نیست
حقیقت از شهر زندگان گریخته است،من با تمامِ حماسه ام به گورستان خواهم رفت
وتنها
چرا که
به راستی، کدامین همسفر میتوان اطمینان داشت؟
و به راستی
آنکه در این راه قدم برمی دارد به همسفری چه حاجت است؟ شاملو


موضوعات مرتبط: احمد شاملو ، ،
برچسب‌ها:
[ دو شنبه 6 آبان 1392برچسب:, ] [ 2:54 ] [ هادی قادری ]

گفت دانايي که: گرگي خيره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!...
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته مي شود انسان پاک
وآن که با گرگش مدارا مي کند
خلق و خوي گرگ پيدا مي کند
در جواني جان گرگت را بگير!
واي اگر اين گرگ گردد با تو پير
روز پيري، گر که باشي هم چو شير
ناتواني در مصاف گرگ پير
مردمان گر يکدگر را مي درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند...
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنايان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غريب
با که بايد گفت اين حال عجيب؟  فریدون مشیری
 
جان میدهم به گوشه زندان سرنوشت
سر را به تازیانه او خم نمیکنم!
افسوس به دوروزه هستی نمیخورم
زاری بر این سراچه ماتم نمیکنم...
ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا!
زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز
شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ
روح مرا در آتش بیداد خود بسوز !
ای سرنوشت،هستی من در نبرد توست
بر من ببخش زندگی جاودانه را!
منشین که دست مرگ زبندم رها کند... فریدون مشیری
 
در پشت چارچرخه فرسوده ای / كسی
خطی نوشته بود:
"من گشته ام نبود !
تو دیگر نگرد
نیست!"...
گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان:
ما را تمام لذت هستی به جستجوست.
پویندگی تمامی معنای زندگی ست.
هرگز
"نگرد! نیست"
سزاوار مرد نیست... فریدون مشیری
 
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است... فریدون مشیری
 
من نمیگویم درین عالم
گرم پو، تابنده، هستی بخش
چون خورشید باش
تا توانی
پاک، روشن
مثل باران
مثل مروارید باش فریدون مشیری
 
ای بینوا که فقر تو تنها گناه تست
در گوشه ای بمیر که این راه راه تست
این گونه گداخته جز داغ ننگ نیست
وین رخت پاره دشمن حال تباه تست
در کوچه های یخ زده بیمار و دربدر
جان میدهی و مرگ تو تنها پناه تست
باور مکن که در دلشان میکند اثر
این قصه های تلخ که در اشک و آه تست
اینجا لباس فاخر که چشم همه عذرخواه تست
در حیرتم که از چه نگیرد درین بنا
این شعله های خشم که در هر نگاه تست.... فریدون مشیری
 
من سکوت خویش را گم کرده ام
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من که خود افسانه می پرداختم
عاقبت افسانه مردم شدم
ای سکوت ای مادر فریاد ها
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو ، راهی داشتم
چون شراب کهنه شعرم تازه بود
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یاد ها
من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت ای مادر فریاد ها
گم شدم در این هیاهو گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من
گر سکوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من فریدون مشیری
 
چنان فشرده شب تیره پا که پنداری
هزار سال بدین حال باز می ماند
به هیچ گوشه ای از چارسوی این مرداب
خروس ایه آرامشی نمی خواند
چه انتظار سیاهی
سپیده می داند ؟ فریدون مشیری
 
دور یا نزدیک راهش می توانی خواند
هرچه را آغاز و پایانی است
حتی هرچه را آغاز و پایان نیست
زندگی راهی است
از به دنیا آمدن تامرگ
شاید مرگ هم راهی است
راهها را کوه ها و دره هایی هست
اما هیچ نزهتگاه دشتی نیست
هیچ رهرو را مجال سیر و گشتی نیست
هیچ راه بازگشتی نیست
بی کران تا بی کران امواج خاموش زمان جاری است
زیر پای رهروان خوناب جان جاری است
آه
ای که تن فرسودی و هرگز نیاسودی
هیچ ایا یک قدم دیگر توانی راند؟
هیچ ایا یک نفس دیگر توانی ماند ؟
نیمه راهی طی شد اما نیمه جانی هست
باز باید رفت تا در تن توانی هست
باز باید رفت
راه باریک و افق تاریک
دور یا نزدیک  فریدون مشیری
 
بهترین لحظه های روز و شبم
لحظه های شکفتن سحر است
که سیاهی شکسته پا به گریز
روشنایی گشوده بال و پر است  فریدون مشیری
 
باز کن پنجره ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد... 
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین... فریدون مشیری
 
قفسی باید ساخت
هرچه در دنیا گنجشک و قناری هست
با پرستوها
و کبوترها
همه را باید یکجا به قفس انداخت
روزگاری است که پرواز کبوترها
در فضا ممنوع است
که چرا
به حریم جت ها خصمانه تجاوز شده است
روزگاری است که خوبی خفته است
و بدی بیدار است ... فریدون مشیری
 
گفته می شد هر که با ما نیست با مادشمن است
گفتم آری این سخن فرموده اهریمن است
اهل معنا اهل دل با دشمنان هم دوستند
ای شما با خلق دشمن ؟ قلبهاتان از آهن است؟ فریدون مشیری
 
بر خاک چه نرم می خرامی ای مرد
آن گونه که بر کفش تو ننشیند گرد
فردا که جهان کنیم بدرود به درد
آه آن همه خاک را چه می خواهد کرد فریدون مشیری
 
تاج از فرق فلک برداشتن ،
جاودان آن تاج بر سرداشتن :
در بهشت آرزو ره یافتن،
هر نفس شهدی به ساغر داشتن،
روز در انواع نعمت ها و ناز،
شب بتی چون ماه در بر داشتن ،
صبح از بام جهان چون آفتاب ،
روی گیتی را منور داشتن ،
شامگه چون ماه رویا آفرین،
ناز بر افلاک اختر داشتن،
چون صبا در مزرع سبز فلک،
بال در بال کبوتر داشتن،
حشمت و جاه سلیمانی یافتن،
شوکت و فر سکندر داشتن ،
تا ابد در اوج قدرت زیستن،
ملک هستی را مسخر داشتن،
برتو ارزانی که ما را خوش تر است :
لذت یک لحظه "مادر" داشتن! فریدون مشیری
 
آیینه چون شکست
قابی سیاه و خالی
از او به جای ماند
با یاد دل که آینه ای بود
در خود گریستم
بی آینه چگونه درین قاب زیستم  فریدون مشیری
 
چرا از مرگ می ترسید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
مپندارید بوم نا امیدی باز
به بام خاطر من می کند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است...
بهشت جاودان آن جاست
جهان آنجا و جان آنجاست...
نه فریادی نه آهنگی نه آوایی
نه دیروزی نه امروزی نه فردایی
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو ،زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپارید
که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا از مرگ می ترسید! فریدون مشیری


موضوعات مرتبط: فریدون مشیری ، ،
برچسب‌ها:
[ دو شنبه 6 آبان 1392برچسب:, ] [ 2:45 ] [ هادی قادری ]

حال همه ما خوب ست اما تو باور نکن

دِلْ تنگے اَم را با فاصلــہ مے نویسَمْـــ
 ...
تا شایدْ فاصلــہ اے بین دِلَمْـــ و تنگے بیُفـــتدْ ...
چــہ خیالــــِ خامے ... !
اینْ مَدار فاصلــہ مُـــوَربْ اَستْ ...
چندے کــہ بگذردْ ...
دوباره مے شَودْ : " تَــــــنْـــــــــگے ِ دِلْ.

مترسک ناز می کند
کلاغ ها فریاد می زنند
و من سکوت می کنم....
این مزرعه ی زندگی من است
خشک و بی نشان

بعضی وقتا مجبوری...
تو فضای بغضت بخندی..
دلت بگیره ولی دلگیری نکنی..
شاکی بشی ولی شکایت نکنی...
گریه کنی اما نذاری اشکات پیدا شن...
خیلی چیزارو ببینی ولی ندیدش بگیری...
خیلی ها دلتو بشکن و تو فقط سکوت کنی..


برچسب‌ها:
[ دو شنبه 6 آبان 1392برچسب:, ] [ 2:28 ] [ هادی قادری ]
درباره وبلاگ

آیینه چون شکست \ قابی سیاه و خالی \ از او به جای ماند \ با یاد دل که آینه ای بود \ در خود گریستم \ بی آینه چگونه درین قاب زیستم\ فریدون مشیری
موضوعات وب
امکانات وب

Alternative content